1 ترا چگونه توان گفت یوسف ثانی ثنای حسن نو او گفت او بود ثانی
2 حدیث بوسف مصری که احسن القصص است کسی بسوز نخواند چو پیر کنعانی
3 دلا حکایت حستش کن و شنو تحسین گذار نه یوسف چه نه می خوانی
4 شنیده نقش رخش نقشیند و دفتر شست چو بشنوی توهم ای گل ورق گردانی
1 بر گل به پای سرو چو رفتار میکنی از لطف پای نازکت افگار میکنی
2 اگر حال دل ز غمزه بپرسی چه گویمت خوش میکنی که پرسش بیمار میکنی
3 پندی بده به زلف که خونهای بیدلان چندین چرا به گردن خود بار میکنی
4 با غمزه هم بگوی که در پیش مردم خواهم زدن که شوخی بسیار میکنی
1 حدیث خوشی هیچ با ما نگوئی سخن جز به شمشیر قطعا نگونی
2 بحل کردمت خون خود گر بنازی کشی زودم امروز و فردا نگونی
3 هرآن شربت غم که دادی نخستین بمن ده بشرطی که صهبا نگونی
4 چو گونی لقب نازل از آسمان شد نهان از چه شد آب حیوان که داند
1 با من این بودت ز اول شرط باری کآخر الأمرم به یاد همه نیاری
2 بسکه با شوریدگان چون زلف مشکین عهد بستی و شکست از بیقراری
3 با رقیبان گرانجان بیش منشین نون لطیفی طاقت ایشان نداری
4 سر میروی تنها براه و من چو سایه دره پیته افتان و خیزان از نزاری
1 گر همه وقتی همه دلخون نه ای لیلی وقتی تو و مجنون نه ای
2 نیست چو ما قابل خون خوردنت در خور این باده گلگون نه ای
3 در طلبت زر چه کئی گنج عشق ر خواجه گدائی تو، فریدون نه ای
4 او پیش دهان و لبش ای قند مصر قد چه خوانیم ترا چون نه ای
1 من آن بهتر که باشم رند و عامی که نیکو نیست عشق و نیکنامی
2 نوشتند از ازل بر سر چو جامم کران لب باشدم بس تلخکامی
3 بدان ساعد بغین شد لاف سیمم که آن از سادگی بودست و خامی
4 مه نو ز ابرویش خود را فزون دید همین باشد نشان نا تمامی
1 عاشقی و بی دلی بیدلبری این همه دارم غربی بر سری
2 آب چشمه من که عین مردمیست ننگرد در حال من گر ننگری
3 این همه باران محنت خود مرا بر سر از چشم تر آمد برتری
4 شمع مجلس دوش دور از روی جمع گونه رخسار من دید و گری
1 ای گل روی ترا چون من بهر سو بلبلی از تو دارد این مثل شهرت که شهری و گلی
2 می کند در دور حسنت دل همه وقتی خروش وقت گل هرگز نباشد بلبلی بی غلغلی
3 زلف بر رخ به تشویش است ز آه سرد ما همچو بر برگ گل از باد سحرگه سنبلی
4 فتنه ها دارند در سر عتبرین مویان شوخ ز آنکه در زیر کله دارند هریک کاکلی
1 ای بار نازنین مگر از فتنه زادهای کامروز چشم فتنهگری برگشادهای
2 در ملک حسن خسرو خوبان تویی ولیک داد مرا تو از لب شیرین ندادهای
3 هستند در زمان تو خوبان گلعذار لیکن از این میانه تو زیبا فتادهای
4 چون آفتاب بر همه روشن شد آنکه تو از حسن و لطف از مه تابان زیادهای
1 لیست آن بگو با شکر خورده ای ز خود خورده باشی اگر خورده ای
2 چرا میدهد زآن دهان بوی جان چو دایم ز لبها جگر خورده ای
3 گرم با سگ خویش بخشی نصیب غم من ازو بیشتر خورده ای
4 ترا با من ای کاه یکرنگی است مگر با رخ بنده زر خورده ای