1 از در خویش مرا بر در غیری بری باز گونی بدر غیر چرا میگذری
2 از تو هم پیش تو هم بر در تو داد مرا فتنه گر هم تو و گوئی که چرا فتنه گری
3 گر چه در بتحده رفتم ز در کعبه رواست هم در تست در بتکده چون در نگری
4 کعبه و دیر توئی دیر کجا کعبه کجاست نیست غیر از تو کسی غیر کرا میشمری
1 بر من بیدل اگر جور و ستم فرمودی لطف بسیار نمودی و کرم فرمودی
2 تا به صاحب نظری از همه باشم افزون سرمه چشم من از خاک قدم فرمودی
3 گفت پیش رقیبان دهمت صد دشنام باز مرسوم دعاگو ز چه کم فرمودی
4 نامه شان پیش خودم خوان که ز دور آمده ام چون دویدن پسرم همچو قلم فرمودی
1 طبیب عاشقان آمد بیا بگذار بیدردی چه میخواهی ازین رحمت دوائی جو که به گردی
2 طریق عاشقی بر گیر و سروی دردمندان شو که بیعشقی و بیدردی نباشد شیوه مردی
3 رخت گر زردشد زین درد کار خویش چون زر دان که چون زر سرخ روبنهاست عاشق را ز رخ دردی
4 دلا جز خون مزگانی نرفت از پیش یک کارت درون ریش درویشی مگر پیموجب آزردی
1 سیمین بدنی سرو قدی پس دهانی هر وصف که آید به زبانم به از آنی
2 آرام دلی دفع غمی مرهم دردی بار کهنی عمر نوی مونس جانی
3 گردوست بودجان و جهان نیز خوشه ای دوست تو دوست تر از جانی و خوشتر ز جهانی
4 پیش نظر اهل دل از بسکه عزیزی همچون دهن خویش نه پیدا نه نهانی
1 گر گم شوی از خود خبر بار بیایی چون بافتی آن گم شده بسیار بیایی
2 با موسی دیدار طلب وعده همین بود گر محو شوی دولت دیدار بیابی
3 چون سر به گریبان بری و غیر نبینی در خرف نگو جوی که زنار بیایی
4 گم شد سر و دستار تو از زحمت اغیار گر بار بیابی سر و دستار بیابی
1 درین ره هرچه جونی آن بیابی بجو نقدی که ناگاهان بیابی
2 بکوی او دلی کم کن که آنجا یکی دل گم کی صد جان بیابی
3 به جان گر طالب یک درد باشی طلب تا کرده صدر درمان بیابی
4 گری بر خویش چون ابر بهاران که سر سبزی ازین باران بیابی
1 مرا زیبد به چوگان سر زلفت نظربازی که سر در بازم و چون گوی نگریزم ز سر بازی
2 شکسته بسته چوگانیست گوئی زلف شبرنگت که کس با او نیارد کرد جز باد سحر بازی
3 چه شیرین حقه بازست آن لب پر عشره کز مردم دهان ننگ تو چون حقه پنهان کرد در بازی
4 دلا بر گردن از زلفش ترا طوق آنگهی زیبد که در دام بلا خود را کبوتروار در بازی
1 گر بری دست به آئینه و در خود نگری ببری دست ز عشاق به صاحب نظری
2 ننگری دود درونها که به بالا ز تو رفت شرم داری مگر از ما که به بالا نگری
3 روز وصلم ز شب هجر بتر سوزی جان همچو آتش که به خرمن چو رسی تیز تری
4 آتش از سر گذرد خرمن دل سوخته را چون به سروقت جگر سوختگان در گذری
1 کحل بصر نیست جز آن خاک راه چشم به سرمه مکن ای دل سیاه
2 دود شنیدم سوی خوبان رود با تو رسد عاقبت این دود آه
3 درد تو گر جرم و گنه مینهند هست ز سر تا قدم من گناه
4 ماه بدید آن رخ و خود را گرفت بی سببی خود نگرفته است ماه
1 کاش که سرو ناز ما از در ما در آمدی تا شب هجر کم شدی روز جفا سر آمدی
2 خوش بود ار سحر گهی نزد ستم رسیدگان از دم فاصنة صبا مزده دلبر آمدی
3 در دم آخر ار بدی بر من خسته اش گذر جان به لب رسیده ام خرم و خوش بر آمدی
4 اگه به چمن در آمدی شاهد سرو قد ما گل ز حیای روی او سرخ به هم بر آمدی