1 تو چشم آنکه حق بینی نداری وگر نه هرچه بینی حق شماری
2 مکن بب غریق ای زاهد خشک کزین دریا تو چون خس در کناری
3 از احوال درون دردمندان چگویم با تو چون دردی نداری
4 ز ابرویش چه روی آری به محراب نماز ناروا تا کی گزاری
1 هر نیر کز تو بر دل غم پرور آمده دل ز انتظار خون شده تا دیگر آمده
2 از دست و ساعد تو مرا نیغ آبدار از آب زندگی به گلو خوشتر آمده
3 خضر خطت ندیده مثال لبت در آب چندانکه گرد چشمه حیوان بر آمده
4 برخاستست از لب و خالت قیامتی اینک بلال هم به لب کوثر آمده
1 بچشم جان چو چراغی که در میان ز جاجی ز عشق آب حیاتی ز عقل ملح اجاجی
2 درین مرقع اگر چون کلاه صاحب ترکی ز قالب ارچه شوی دور بر سر همه تاجی
3 اگر به شیوه منصور دم زنی ز اناالحق یقین شود دم آخر که چند مرده حلاجی
4 بعلم و عقل فرو ماندی از همه عجب است این که فیل داری و اسب و پیاده چون شه عاجی
1 قطره قطره از دریا چو به ساحل آیی گره به دریا برسی قطره نبی دریایی
2 پیش او آنی و در خانقه الله گونی او مولی و در مدرسه مولانایی
3 گرنه با اونی اگر پادشهی درویشی ال ورن بیخویشی اگر با همه تنهایی
4 بی غمش در تعبی با غم او در طربی دریاب لب او مگی با لب او حلوایی
1 دل که سودای تو می پخت کبابش کردی بود غمخانه دیرینه خرابش کردی
2 دیده کز گریه بسیار تهی گشت ز اشک از لب و عارض تره باز پر آبش کردی
3 بر سرشکم ز تو افتاد مگر عکس سهیل زانکه غلطیده تر از در خوشابش کردی
4 چشم خونریز تو در کشتن صاحب نظران داشت در سرکه کنند نار عتابش کردی
1 ز دیده در دل دیوانه رفتی ز منظرها به خلوت خانه رفتی
2 دلت می خواست چون گنجی روان گشت روان گشتی سوی ویرانه رفتی
3 صبا بادت بریده با بصد جا چرا در زلف او چون شانه رفتی
4 بکویش آمدن ای دل ترا ساخت که هشیار آمدی دیوانه رفتی
1 ای صبا تاکی به زلف بار بازی می کنی سر دهی بر باد چون بسیار بازی می کنی
2 از هوا گر بر زمین افتی چو زلف او رواست بر رسنها چون شبان تار بازی می کنی
3 با لب او عشق میبازی دلا خونت حلال چون به جان خویش دیگر بار بازی می کنی
4 مرهم ریشت دهم گفتی ندانم میدهی با زه شوخی با من انگار بازی می کنی
1 چرا جنییت شاهی بظلم تاخته ای بقامت این علم فتنه بر فراخته ای
2 بمهر تو ز زدم صافتر من بیدل چو قلب نیست مرا از چه رو گداخته ای
3 حسود را رگ جان همچو چنگ در نزع است از آن نفس که چو نی خوشترم نواخته ای
4 تو مرغ آن حرمی دانم ای رقیب و مرا فغان زنست که بیهوده گو چر فاخته ای
1 ای آیت حسن از رخ خوب تو مثالی از رنگ رخت دفتر گل نقش خیالی
2 خوبان جهان حسن دل افروز و ملاحت دارند و لیکن نه چنین حسن و جمالی
3 عودیست دل سوخته بر باد وصالت کز آتش هجران تو اش نیست ملالی
4 با آنکه بود آتش لعل تو جگر سوز هرگز نبود خوشتر ازو آب زلالی
1 ندانم کی به دام من در افتی چه خوش صیدی چه خوش باشد گر افتی
2 اگر صد بارم افتی چون لطیفه در آن فکرم که بار دیگر افتی
3 البش بگذار ای گفتار ور نیست به گوش این و آن چون گوهر افتی
4 چه خوش افتد مرا ای سر ترا هم ز تیغ او چو بر خاک در افتی