1 دل ز باران کهن برداشتی چیست چندین جنگ پیش از آشتی
2 زنده ام پنداشتی در هجر خویش این چنینم کشتی پنداشتی
3 گفتم از خاک رهم انگار کم لطف کردی بیش از آن انگاشتی
4 شکر نعمتهای تو کز درد و غم هیچ رفتم بینوا نگذاشتی
1 مرا که روی تو بینم چه حاجت است که کسی نظر نکند با وجود گل به گیاه
2 به ماه اگر ز حسن رخت بافتی نشان یوسف ز شرم روی تو بیرون نیامدی از چاه
3 خرد چو قدرت حق در رخت مشاهده کرد بگفت اشهدان لااله الا الله
4 نظر به صورت خوبان اگر گناه بود صحیفة عمل بنده پر بود ز گناه
1 تا برخسار مه از غالیه چوگان زده ای رقم غالیه سان بر مه تابان زده ای
2 بلبل مست نمی آید از این حال به هوش چو سرا پرده مشکین به گلستان زده ای
3 سنبل تازه بر آن عارض گلرنگ ترا خط سبزیست که بر دفتر خوبان زده ای
4 با چنین قامت زیبا که تو داری صنما و بر راستی سرو خرامان زده ای
1 کدام سر که ندارد دماغ سودایی کدام دل که بود خالی از تمنایی
2 کجاست پای روانی کدام دست و دل است نیست بسته به زنجیر زلف زبانی
3 مکن ملامتم ای مدعی در این دعوی هست در سر هر کس به قدر سودایی
4 چو صبح اگر نفسی میزنم ز مهر مهیست بود هر آینه این دم زدن هم از جایی
1 هرگز سوی ما چشم رضائی نگشادی گوشی به حدیث من بیدل ننهادی
2 ای در گرانمایه که مثل تو کم افتد یک روز به دست من مفلسه نفتادی
3 در دیده من جمله خیالند و تو نقشی به خاطر من جمله فراموش و تو یادی
4 با آنکه بجز محنت و رنج از تو ندیدم شادم که به رنج من محنت زده شادی
1 مویت از عنبر تر فرق ندارد مویی نافه مشک برد از سر زلفت بویی
2 آدمی نیست همانا که ز حیوان بتر است هر که را نیست به خاطر هوس مه روئی
3 نیست امکان که دل از کوی تو بر گیرد دل عقل هر چند نظر می کند از هر سویی
4 پیش چشمم چه عجب گر نرود آب فرات هر کجا بحر بود قدر ندارد جویی
1 لب یار برهم چرا زد ز پسته چه موجب شکستن ز مشتی شکسته
2 شکر پیش آن لب دروغیست شیرین بیا به چندین گره بر نی قند بسته
3 بر آن آب عارض خط نازک او ر غباریست بر خاطر ما نشسته
4 بچینم به مژگان همه خار راهش کز آسیب پایم نگردند خسته
1 باز بگذشتی بر آن زلفه ای نسیم مشکبوی در شب تاریک چون رفتی برآن راه چو موی
2 گفتمش بر لوح رخسار تو بی معنیست خط گفت خط خالی ز معنی نیست بی معنی مگوی
3 گرچه رقت آن عارض چون آب باز از جوی چشم چشم آن دارم که آب رفته باز آید بجوی
4 گو مثر شبنم عذار لاله و رخسار گل تا به نو کمتر فروشد حسن هر ناشنه روی
1 یارب این درد دل و فرقت جانان تا کی در دلم بار فراق و غم خوبان تا کی
2 هر نفس جان به لب آمد ز غم هجر مرا بر من این غصه چرخ و غم هجران تا کی
3 خود نگردد دلم از دور فلک روزی شاد زندگانی به من خسته بدین سان تا کی
4 هر کسی در پی کاری و سر و سامانیست من سرگشته چنین بی سر و سامان تا کی
1 ما رسی هیچ شب ای مه از وطن جانب ما نیامدی همچو شهان به مرحمت سوی گدا نیامدی
2 سوخت غمم چو از دعا حاجت ما روا نشد هیکل خویش سوختم چون به دعا نیامدی
3 آمده به قصد جان هجر تو کشته شب مرا درد و دریغ جان من دوش چرا نیامدی
4 نیست سزای دیدنت دیده بگیر ز آینه زانکه جمال خویش را جز تو سزا نیامدی