1 ای طبع سازوار ، چه کردم تو را ، چه بود با من همی نسازی و دایم همی ژکی
2 وایدون فرو کشی به خوشی این می حرام گویی که شیر مام ز مادر همی مکی
1 به شاهراه نیاز اندرون سفر مسگال که مرد کوفته گردد بدان ره اندر سخت
2 وگر خلاف کنی طمع را و هم بروی بدرّد ار به مَثَل آهنین بود هملخت
1 به خدایی که آفرین کرده ست زیرکان را به خویشتن داری
2 که نیرزد به نزد همت من ملک هر دو جهان به یک خواری
1 سرود گوی شد آن مرغک سرود سرای چو عاشقی که به معشوق خود دهد پیغام
2 همی چه گوید ؟ گوید که : عاشقا ، شبگیر بگیر دست دلارام و سوی باغ خرام
1 پیری مرا به زرگری افگند ، ای شگفت بی گاه دود ، زردم و همواره سُرف سُرف
2 زرگر فرو فشاند کُرف سیه به سیم من باز برفشانم سیم سره به کُرف