ملحقات کمال‌الدین اسماعیل

مه روی من بخواست بعزم شکار اسب
خیز ای غلام گفت ، بزین اندر آر اسب
گفتم که نیک مستی و مخمور از شراب
آخر همی چه خواهی اندر خمار اسب؟
برداشت باز و گفت : برای شکار کبک
لختی بتاخت خواهم در کوهسار اسب
گفتی برای پای و رکاب وی آفرید
چون زلف او زبادوزان ، بیقرار اسب
ای خداوند من و مخدوم من
در ثنای تو سخن محکوم من
جاودان در زیر مهر مهر تو
نرم باشد این دل چون موم من
روز بخشش گوهر منثور تو
بی عدد چون گوهر منظوم من
با چنین رسم کرم کز بخششت
می شود از دیگران معلوم من
اسبی دارم که دور از اسبت
همواره در آرزوی کاهست
می خسبد روز همچو شب زانک
آفاق بچشم او سیاهست
در خاک ز بهر قوت، خاشاک
می جوید ازین سبب دو تا هست
پوشیده پلاس و خاک بر سر
پیوسته ز جوع داد خواهست
منعما شکرهای انعامت
بزبان قلم نیاید راست
دوش در انتظار وعدۀ تو
یک دم باشد زنیست تا هست
هر کرا لقمه در گلو گیرد
در کارش کن که بی گناهست
غریب و خسته و درمانده ام خداوندا
ز فیض فضل، تو یک شربت شفا بفرست
چو لاله غرقه بخونم در آتش شوقت
نسیم لطفی از عالم بقا بفرست
ببوی رحمت تو بنده کرد جان بازی
بدست عفو تو پروانۀ عطا بفرست
اگر چه مرهم جانست زخم در ره تو
ز نوش داروی رحمت نصیب ما بفرست
دوش ناگاه نعره یی بر خاست
که دگر باره جنگ کرانست
مرگ دیدم بمرگ تا زنده
که همی باز گشت نتوانست
با یکی از هنروران که بر او
حل اشکال عقل آسانست
گفتم ای دوست باز می بینی
کار عالم که چون پریشانست؟
از چه می افتد از برای خدای
آخر این قدر می توان دانست
کاثر هر قران که نحسان راست
خاص در جامع سپاهانست
و آنچه از افتران سعدینست
اثر آن بقم و کاشانست
تا بدانی که ترهاتست این
همه تقدیر و حکم یزدانست
مرا دوستی گفت قانع شو، ایرا
که همواره غمگین بود مرد طامع
قناعت نکو باشد آری و لیکن
هم آخر بچیزی توان بود قانع
داستانه ظالمی چون خوانداز دفتر کسی
مردوزن بنگر که بر جانش چه نفرینها کنند
پس تو امروز آن مکن کو کرددی از ظلمها
ورنه آن نفرین همه بر جان تو فردا کنند
زهی یار من نیست همتاش و الله
گرش دوست دارم بود جاش والله
ز صد ملک به سوز و سوداش حقا
ز صد صلح به خشم و صفراش والله
برای تری لفظ و الفاظ خوبش
توان گشت خاک کف پاش والله
تمنای وصلش همی کرد جانم
خطا بود جمله تمناش والله