1 ای به گه جود چو گل تازه رو داده کفت آرزوی آرزو
2 ز آتش خشم تو آب آمده بر لب شمشیر تو جان عدو
3 صبح اگر دم بخلافت زند بشکندش پای نفس در گلو
4 یاسمن از دست گل خلق تو خورده قفابر سر هر چارسو
1 خواجگانی که پیش ازین بودند عرض خود داشتند نیک نگاه
2 زر و سیم جهان همی دادند تا نگویندشان حدیث تباه
3 خواجگانی که اندرین عهدند با هجی گوی خویش بیگه و گاه
4 بزبانی فصیح می گویند هر چه خواهی بگوی و سیم مخواه
1 قدوۀ اهل مهانی ای که هست مهر تو همواره یار غار من
2 مایه از طبع تو اندوزد همی چشم دریا طبع گوهر بار من
3 مدح تو همچون شهادت می رود بر زبان خامة بیمار من
4 باشمت تا آسمان منّت پذیر گر زمین گردد ترا رخسار من
1 آن که سخت نشده هرگز سیر نیست الّا شکم خواجه فلان
2 وان که بر خیر نشد هرگز چیر نیست الّا قلم خواجه فلان
3 وان که روی از نظر کس ننهفت نیت الّا حرم خواجه فلان
4 وان که چشم طمعش نقش ندید نیست الّا درم خواجه فلان
1 پریر جود تو با من حدیث بخشش کرد ز بهر آنکه منش شکر جاودان گویم
2 من از تکلّف گفتم که نی معاذالله که من ثنای تو از بهر سوزیان گویم
3 بگویش خویش فرو گوی از زبان رهی تو کار خویش همی کن که من خود آن گویم
1 ای کف راد تو معمار جهان جاودان بادا معمار چنین
2 هم ز نور دل و رایت دارند ماه و خورشیددو رخسار پنین
3 بدسگال تواگر شد کم و کاست کرد اقبال تو بسیار چنین
4 همّتت از پی دنیا گفته چه خطر دارد مردار چنین
1 ای که در خانۀ تو بیگه و گاه اندر اید همه کس جز مهمان
2 سفره نان تو گر عورت نیست چه کنی از همه خلقش پنهان؟
3 کیست جز نان تو در خانۀ تو که تو او را ننمودی دندان؟
4 رو که از اهل بهشتی گر زانک اعتقاد تو درستست چو نان
1 دریا دلا تو آنی، کز فیض طبع روشن گرد سواد شبهت، از روی دین بشستی
2 پیشت نهاد گردون، هر ارزو که کردی زان پیشتر که گفتی، زان بیشتر که جستی
3 در نوبت بزرگی، هر چند چون فذلک در آخر الزّمانی ، در مرتبت نخستی
4 جود تو برتواتر ، چون حادثات گیتی فضل تو بی نهایت، چون شکر تندرستی
1 بجان آفرینی که نزدیک عملش ز پیدا تفاوت ندارد نهانی
2 چو امرش ز صنع اقتضا کرد فطرت بهم ممتزج گشت جسمیّ و جانی
3 همای خرد سایه گسترد بر سر چو بفراشت این خانة استخوانی
4 بدین منظر دیده صنعش به قدرت دو هندو نشاند از پی دیده بانی
1 بلند قدرا آنی که در علاج نیاز مفید تر زثنای تو نیست افسونی
2 از آْشیان تو هر هدهدی سلیمانی بر آستان تو هر بنده یی فریدونی
3 در اضطراب از آن کف همی زند بر کف که هست دریا از دست تو چو مغبونی
4 چنان زجود تو کان طیره شد که برناید بزخم نشتر خورشید ازرگش خونی