1 منم آن چشمۀ خورشید گاه نظم سخن زشرم آتش طبعم غرق شود در خوی
2 ز دل برون کند آن تلخی که عادت اوست بیاد لفظ من ار در پیاله ریزی می
1 ز روزگار بیک ره کرانه می جویم ملول گشته ام از خود بهانه می جویم
2 چهار حدّ وجودم مخالفان دارند ره برون شو خود زان میانه می جویم
3 بان سوهان بر تیغ می زنم خود را خلاص خویش ز چنگ زمانه می جویم
4 به پای خویش به دام بلا نهادم سر گمان مبر که در این دام دانه می جویم
1 ای آفتاب ملک که از پرتو کرم چون صبح کام فضل پر از خنده کردهای
2 از بس که همچو غنچه کنی دل نمودگی چون نرگسم ز شرم سرافکنده کردهای
3 خطّیست کرد عارض خوبان معنوی نقشی که تو به خامهٔ فرخنده کردهای
4 جمعند در هوای تو دلهای اهل فضل تا صیت جود خویش پراکنده کردهای
1 برون رفتم از خانه دی نگهبان تهی بود از آیندگان کوی من
2 فرو رفته با خود به اندیشه یی جوانی درآمد ز پهلوی من
3 گرانی به بالا دو چند اشتری هر انگشت او چون دوبازوی من
4 حمایل زپولاد در گردنش چنان قطرۀ آب از جوی من
1 صاحبا عدّت قیامت را از من ممتحن چه می خواهی ؟
2 هر کس از گونه یی همی گوید تو بگو خویشتن چه می خواهی ؟
3 هر زمانی عتابی آغازی معنی این سخن چه می خواهی؟
4 کردی از پای من برون شلوار بدرم پیرهن ، چه می خواهی؟
1 ای مقادیر فضل و افضالت بیش از اندازۀ بیان رهی
2 اندرین روزها که گشت هوا نا خوش و سرد هم بسان رهی
3 بس که هر دم ز لشکر بهمن لرزه افتد بر استخوان رهی
4 بیم آنست حاش من یسمع کآورند از عدم نشان رهی
1 ای سروری که در دهن نفس ناطقه دایم بود به مدح تو رطب الّلسان سخن
2 گاه جدل ز هیبت تو تیر چرخ را از عجز شهر بند شود در دهان سخن
3 با رأی تو قضا و قدر گفته گاه سرّ پیش آی کز تو نبود پنهانمان سخن
4 لایق تر از تو کس به ثنا در جهان نیافت چندان که بردوید بگرد جهان سخن
1 کرده یی ژار با من انعامی که کم و کیف آن تو خود دانی
2 رسم پارم همی دهی امسال یا از آن داده هم پشیمانی
3 یا تمامست این کرم امسال کآن پارینه باز نستانی؟
1 امام عالم و قطب جهان جمال الّدین که شد ز خاطر تو منفجر زهاب سخن
2 جهان معنی روشن شود چو بدرخشد ز صبح صادق انفاست آفتاب سخن
3 خرد بلب گزد انگشت پیش خامۀ تو هرانگهی که رود نکته یی ز باب سخن
4 ز آب تیرۀ کلکت که قلزمی دگرست همی پدید شود گوهر خوشاب سخن
1 ای خواجه بدیدمت دل تو چون عارض یار تست ساده
2 آگاه نیی که اندرین دور منسوخ شدست نقل و باده
3 جایی که ز بیم تیغ کافر گشتند نران دهر ماده
4 شاهان جهان فلک سواران جستند چو لوریان پیاده