1 برخیّ آن دو عارض و آن زلف نازنین جان من ار چه نیست بدین حال نازنین
2 چون حلقه بر درم ز وصالش که سال و ماه در بند سیم و زر بود آن لعل چون نگین
3 گفتم رخت گلست، و زین ننگ، رنگ گل می بسترد ز چهره بدان خطّ عنبرین
4 از بس که باد و زلف سیه گر همی نشست تا لاجرم گرفت رخش رنگ همنشین
1 ای خداوندی که گردون با همه فرمان دهی میکشد از بندگانت صد هزاران سلطنه
2 پاسبان بام قدرت آسمان دیده ور مفرد درگاه جاهت آفتاب یک تنه
3 می درآری از کمال عاطفت دستی بسر هر کرا بینی ز غم دل سوخته چون مدخنه
4 شرم دارد روی خود را، زان زند پیوسته آه دشمنت تا نیز روی خود نبیند زاینه
1 ای ز بزرگی بدان مقام که قدرت بر سر گردون فراشتست و ساده
2 بس که تردّد کنند زی درت آنک بر فلک از کهکشان علامت جاده
3 عاجز تدبیر تست جنبش گردون ور چه بکار آورد فنون جلاده
4 خدمت تو کردنی چو طاعت ایزد مدحت تو گفتنی چو لفظ شهاده
1 نسیم باد صبا بوی گلستان برسان بگوش من سخن یار مهربان برسان
2 مرا ز آمد و شد زنده میکنی هر دم بیاوبویی از آن ز لطف دلستان برسان
3 سپیده دم اگرت صد هزار کار بود نخست از همه پیغام عاشقان برسان
4 بلب رسید مرا جان، مده دمم زین بیش پیام یارچه داری؟ بیار ، هان برسان
1 جهان شداز نفحات نسیم،مشک افشان چنانکه ازدم مجمرغلالۀ جانان
2 گشاد ماشطۀ صنع روی بند عدم بدست لطف زرخسارخیّرات حسان
3 سر از دریچۀ هستی همی کند بیرون هرآن لطیفه که بد در مشیمۀ امکان
4 چولاله خیمه بصحرا زن ار دلی داری که دل همی بگشایدهوای لاله ستان
1 مجلس محترم همام الدّین ای دلم بستۀ اشارت تو
2 خاطر تیز ارسطاطالیس قاصر و عاجز از مهارت تو
3 دیرها رفت تا که منتظرم تا که آرد بمن بشارت تو؟
4 نامه باری همی نویس که جان برخی آن خط و عبارت تو
1 برآمد بنیکوتر اختر شکوفه جهان کرد ناگه منوّر شکوفه
2 زشاخ درختان چنان می درخشد که پروین زبرج دو پیکر شکوفه
3 زنجم و شجر می دهد یاد ما را چو بر شاخ گردد مصوّر شکوفه
4 سپیده دم مستطیرست گویی دمیده بر اطراف خاور شکوفه
1 اثیرالدین را رسمست بر زبان قلم پیام روح قدس دم بدم ادا کردن
2 بنوک کلک گهر را جگر همی سفتن بگام صیت مجارات با صبا کردن
3 چرا زتیغ زبانت گهر همی بارد گهر زتیغ چو مشکل توان جدا کردن؟
4 چو تو همی زنی خشک طوطی انگیزی عجب نباشد از چوب اژدها کردن
1 ای از بسیط جاه تو گردون ولایتی وی از سپاه رای تو خورشید رایتی
2 کرده زبان سوسن آزاد هر نفس در باب لطف از دم خلقت روایتی
3 درشان حادثات بود گاه حلّ و عقد از لفظ درفشان تو هر نکته آیتی
4 بخشیده فیض طبع تو هر لحظه عالمی بگرفته صیت جاه تو هر دم ولایتی
1 زهی ستوده خصالی که رایض عزمت سپهر سرکش بدرام را کشد در زین
2 نشست قدر ترا هرمهی، ز شکل هلال بنقره خنگ فلک بر نهند از زر زین
3 تویی که همتّ تو بر کشد بگردون تنگ تویی که سطوت تو برنهد بصرصرزین
4 میان فرو شود از بأس تو چو زین آنکس که بندد او بخلاف تو بر تکاور زین