1 و قمری از فغان خود را دمی بیکار نگذارم به تن از پیرهن جز یک گریبان وار نگذارم
2 بریزم خاک حسرت بسکه بر سر بی گل رویی ز صحرای جنون یک گل زمین هموار نگذارم
3 خیال یوسف خود را زلیخاوار از غیرت دمی با روشنی در دیدهٔ خونبار نگذارم
4 ز موج خون کنم صیقل دل غمدیده خود را من این آیینه را در کلفت زنگار نگذارم
1 حسن از تاب و تب است از شعلهٔ دیدار او رنگ را آتش به جان افتاده از رخسار او
2 خانهٔ تن راست از باد نفس بیم زوال خواب راحت کی سزد در سایهٔ دیوار او
3 صفا دارد ز بس اندام سیمین سمین او بریزد سیل آب گوهر از کوه سرین او
4 چرا در عالم یکرنگی از رنجیدنش رنجم که خط سرنوشت من بود چین جبین او
1 نیست آسان چارهٔ دیوانهٔ گیسوی او در دهان مار باشد مهرهٔ بازوی او
2 چون گره از طرهٔ مشکین گشاید در چمن؟ کز شمیم گل غبار آلود گردد موی او
3 آنکه بال سرعت رنگش ز ضعف تن شکست می برد همچون حنا از دست رنگ روی او
4 حبذا زلفی که بیزد هر سحر موج نسیم در حریم نکهت سنبل عبیر بوی او
1 چو رو از برقع آن رشک قمر می آورد بیرون به چشم مردمک چون مور پر می آورد بیرون
2 عجب نبود نگاهم آب و رنگ آه اگر دارد سرشک آسا سر از چاک جگر می آورد بیرون
3 به صد رنگینی طاووس جنت یاد رخساری دل پر داغ را از چشم تر می آورد بیرون
4 زند دل بر شکاف سینه خود را هر دم از شوقت چو از چاک قفس مرغی که سر می آورد بیرون
1 تا ز عکست برگ گل سیما بود آیینه ام جام لبریز می احمر بود آیینه ام
2 نقش بسته صورتت در خاطرم پیش از وجود خلوت عکس تو در خارا بود آیینه ام
3 معنی نور علی از دل ما روشن است در کف آن آینه سیما بود آیینه ام
4 باشد از بس عکس رویش دلنشین، افتاده است صفحهٔ تصویر او هر جا بود آیینه ام
1 غمی در خاطر هر کس وطن گیرد غمین باشم دلی در هر کجا آید به درد اندوهگین باشم
2 به یاد عارضی سیاره ریزد در کنارم چشم ز دامان پر انجم آسمانی بر زمین باشم
3 هنرور را فلک دایم ز اشک اندوهگین دارد چو تیغ از جوهر خود تا به کی چین بر جبین باشم
4 چو دامی کو نهان در خاک باشد تا دم محشر پس از مردن همیشه وصل او را در کمین باشم
1 روشن از سوز درون امشب چراغت می کنم از گل داغ ای دل افسرده باغت می کنم
2 آرمیدی ای دل بی مهر با آسودگی می کنم باز آشنای درد و داغت می کنم
3 غیر سوز درد ای داغ جگر افسرده ای روغن از خون دل امشب در چراغت می کنم
4 آخر ای بی مهر بر بی تابیم سوزد دلت می طپم در خون دل چندان که داغت می کنم
1 از سکوت افشای اسرار نهانی کرده ایم عرض حالی با زبان بی زبانی کرده ایم
2 مغز جان ما نمک پروردهٔ عشق است عشق عمرها در دولت او کامرانی کرده ایم
3 اینکه بینی گرد پیری نیست بر رخسار ما خاک بر سر در عزای نوجوانی کرده ایم
4 ناله پردرد ما با گوش گلها آشناست سالها با عندلیبان همزبانی کرده ایم
1 گلستان بیبر رویی به زندان میزند پهلو گل از هر خنده بر چاک گریبان میزند پهلو
2 چه غم گر دامنم شد زرق خارستان این وادی که جیب پارهام چون گل به دامان میزند پهلو
3 گرفتار ترا اندیشهٔ عریانتنی نبود به گردن طوق عشقش بر گریبان میزند پهلو
4 به راه عاشقی پا بیخبر دل در خطر باشد که هر خاری در این وادی به مژگان میزند پهلو
1 خوش آن دم کز جفایش خوشدلی بنیاد میکردم به این افسون دلش را مایل بیداد میکردم
2 چسان بینم به دام طرهات آن مرغ دلها را که بر گرد تو میگرداندم و آزاد میکردم
3 ز چشمش میگرفتم گاه دل گه باز میدادم نگاهش را به علم دلبری استاد میکردم
4 چو میدیدم دلش را مایل بیتابی عاشق به اندک جور او دانسته صد فریاد میکردم