1 برون آی از نقاب و مشهدم را رشک ایمن کن! چراغی بر مزار کشتگان خویش روشن کن!
2 گل شب زنده داری از ریاض زندگانی چین متاع فیض بر بالای هم چون ماه، خرمن کن!
3 ز کتمان غمش تنگ آمدم، بی طاقتی رحمی گل چاک دلم را لاله سان در جی و دامن کن!
4 چراغان ساز جویا تربت فرهاد و مجنون را گل از اشک جگرگون کوه و صحرا را به دامن کن
1 تو و نامهربانی و به قصد ما میان بستن من و از جان و دل، دل بر خدنگ جانستان بستن
2 در آتش ریشه اش مانند نخل شعله جان دارد سمندر را سزد بر سرو آهم آشیان بستن
3 پی قتلم که عمری شد هلاک آن بر و دوشم به رنگ غنچه رنگین است دامن بر میان بستن
4 تو ترک جور کمتر کن که پیمان محبت را نمک دارد گسستن از تو و از بیدلان بستن
1 چون آینه بر روی تو مدهوش نگاهم بیخود شدهٔ ساغر سر جوش نگاهم
2 باز آی که چون شمع بود تا به سحر باز در راه تو بر ششجهت آغوش نگاهم
3 شبنم صفت از فیض سبکباری تجرید در راه تماشای تو همدوش نگاهم
4 دور از گل رخسار تو بر عرش برین شد صد رنگ فغان از لب خاموش نگاهم
1 دشت را از جلوه اش رشک گلستان دیده ام گل به دامان هوا از گرد جولان دیده ام
2 داشت امشب یاد گرمیهایش دل را در میان تا سحر پروانه ای را در چراغان دیده ام
3 گشت در پیری بهار خاطرم یاد کسی فیض شام وصل را در صبح هجران دیده ام
4 بر کنار جوی چاک دل به رنگ نخل آه سرو یاد قامت او را خرامان دیده ام
1 کرد دلها را به مژگان نرگس جانانه موم می کند فولاد را سرپنجهٔ مردانه موم
2 اضطرابم یار سرکش را ملایم می کند شمع محفل گشته از بیتابی پروانه موم
3 کیسهٔ نقد وجودم سر به مهر حیرت است تا بشد از آتش عشقش دل دیوانه موم
4 در حریم چرب نرمی جوش عشرت می زند همچو زنبور عسل آن را که باشد خانه موم
1 تا خزان آمد گل کامی نچیدیم از چمن غنچه تا نشکفت روی دل ندیدیم از چمن
2 رنگ گل در چشم ما از بو سبک جولانتر است تا حدیث بی ثباتیها شنیدیم از چمن
3 نسخهٔ اوراق گل را بارها گردیده ایم معنی بی اعتباری را رسیدیم از چمن
4 ناز بی اندازه را طاقت ندارد وحشتم ما ز شور نالهٔ بلبل رمیدیم از چمن
1 بسکه با سامان شد از حسن ملیحی دیدنم بر کباب دل نمک پاشد نگه دزدیدنم
2 آه کز غم در شب هجران او فریاد را نالهٔ زنجیر می سازد به خود پیچیدنم
3 هر دو عالم کفهٔ میزان سزد قدر مرا عقل کل از روی دقت خواهد ار سنجیدنم
4 گر به قدر شوق جانان جسم را سامان دهند می شکافد نه فلک را چون قفس بالیدنم
1 آشنا خواهد شدن ما و ترا دلها بهم نسبتی دارند آخر شیشه و خارا بهم
2 نوبهاران هر کجا می کشی در پرده است بسته ابر از هر طرف امروز دامنها بهم
3 کفر و ایمان پیش سعت مشربان باشد یکی می رسند این هر دو راه آخر در این صحرا بهم
4 او به حال من بگرید خون و من بر حال دل چون فتد در مجلسی چشم من و مینا بهم
1 خود را به تو بی راحله رفتم برسانم چون گرد پی قافله رفتم برسانم
2 چون دیدهٔ گریان به زبانی که ندارم از دل به تو حرف گله رفتم برسانم
3 خود را ز ره شوق به سر منزل تحقیق از خویش دو صد مرحله رفتم برسانم
4 در تاب و تب امشب جگر از تشنگیم سوخت جامی به لب از آبله رفتم برسانم
1 فصل بهار اسیر گل و سرو و سوسنم در دام خود کشیده چو طاؤس گلشنم
2 داغ جنون گلی است که چون بر سرش زدم مانند شمع ریشه دوانید در تنم
3 بیخود فتاده ام چو در آیینه شخص عکس اما همیشه پشت به دیوار آهنم
4 گاه نظارهٔ تو ز مژگان بهم زدن هر دم بر آتش جگر تشنه دامنم