می گفت دی خطیب که خواهم نشان شاه از جامی قطعه 49
1. می گفت دی خطیب که خواهم نشان شاه
تا اسب من ز ایلچیان کم کشد گزند
1. می گفت دی خطیب که خواهم نشان شاه
تا اسب من ز ایلچیان کم کشد گزند
1. دی به حمام اندرون از فرق آن مه سرتراش
جمع می کرد آنچه می افکند در یک کاسه آب
1. جامیا زان چه حاصل ار به مثل
بگذری از صد و دویست شوی
1. به صحرا دید ماری آن مخنث
که از مردی نبودش هیچ رنگی
1. به فصل دی از برفهای پیاپی
فتاده ست در خانه ام قحطسالی