1 ای سر کوی تو اقلیم بلا دل در او جان کرده تسلیم بلا
2 بهر طفلان ره عشقت ز خط عارض تو لوح تعلیم بلا
3 شحنه حسنت ز زلف تار تار کرده بر عشاق تقسیم بلا
4 جدول خونین ز اشک ما کشد چون نویسد عشق تقویم بلا
1 از صومعه آن به که به میخانه بری پی جاوید نهی پشت فراغت به خم می
2 پوشیده قدح نوشی و هرگز نخروشی کز کی بود آیین قدحنوشی و تاکی
3 اینجا نبود ازکی و تا کی قدح آشام چندان که شود اول و آخر ز میان طی
4 یک لحظه فروداشت کن ای مطرب مجلس کز دایره ام برد برون زمزمه نی
1 ای آن که گرد مه ز خط مشکین هلالی بستهای بهر جنون ما ز نو نیکو خیالی بستهای
2 رنگین ز خون عاشقان شد رشته فتراک تو یا بهر زینت رخش را گلگون دوالی بستهای
3 کم تافت عکس حال ما بر خاطرات چون آینه تا از نم مژگان ما زنگ ملالی بستهای
4 ز اوراق علم ای مدعی تا اوج عرفان چون بری گر چه ز پر کاغذین بر خویش بالی بستهای
1 گل زد به باغ صبحدم اورنگ خسروی برداشت بلبل از چمن آهنگ پهلوی
2 یعنی بساط سبزه شد از لطف باد نو عهد نشاط را تو هم از باده ده نوی
3 با ما نمی زند دم لطف آن که تعبیه ست در لعل او لطافت انفاس عیسوی
4 گفتم که کی شوم به در قرب تو مقیم گفت آن زمان که از خودی خود بدر شوی
1 چه عجب بود ز تو ای پسر که به حال ما نظری کنی ز سر صفا قدمی نهی به ره وفا گذری کنی
2 توهمی روی و من از عقب به فغان که ازسرمرحمت چو رسد به گوش تو آن صدا به سوی قفانظری کنی
3 چه جفا ازان بترم بود که کنی وفا به دگر کسان به وفای تو که نه راضیم ز جفا که با دگری کنی
4 چو رسی به کلبه محنتم چه کشم به پیش تو ماحضر که تو نور دیده چنان نیی که نظر به ماحضری کنی
1 با این همه کین با من بیدل که تو داری نشکیبم ازین شکل و شمایل که تو داری
2 دیوانگی آرد همه ارباب خرد را برطرف مه این طرفه سلاسل که تو داری
3 هر اشک مرا بر درت افتاده سوالیست کس را نبود این همه سایل که تو داری
4 مپسند که چون مه ز مقابل شودم دور این طلعت با ماه مقابل که تو داری
1 یار شد شهرگرد و هر جایی جاکن ای دل به کنج تنهایی
2 رخش آلوده نظرها شد نظر خود به وی چه آلایی
3 چون ز معشوقیش نیاسودی به که از عاشقی برآسایی
4 گر چه بینایی بصرها شد طلعت او به حسن و زیبایی
1 به شب فروخته رو خانهٔ که میپرسی به شمع ره سوی کاشانهٔ که میپرسی
2 به عشوه در حرم کعبه پرسیم خانه چه کعبه و چه حرم خانهٔ که میپرسی
3 ز زلف و خال تو دلهای ما گرفتارند خبر ز دامگه و دانهٔ که میپرسی
4 به هر زبان ز تو افسانهای و خستهدلان نهاده گوش که افسانهٔ که میپرسی
1 ای که افسانه این دیدهٔ تر میپرسی حال این غرقه به خوناب جگر میپرسی
2 نیست بر مردم روشن بصر این پوشیده پرس ازین جان و دل سوخته گر میپرسی
3 دیده بر طلعت خوبان نگشایی زنهار ای که از فتنه ارباب نظر میپرسی
4 عیب در مذهب ما زهد و هنر عشق بود گفتم اینک اگر از عیب و هنر میپرسی
1 به سوی خویش مرا رخصت گذر ندهی وگر به خود گذرم فرصت نظر ندهی
2 خوشم بدین که به دریوزه بر درت گذرم مراد خاطر من گر دهی و گر ندهی
3 بهای بوسه نهی نقد جان چه خوش باشد کزین معامله با دیگران خبر ندهی
4 گهی که بخش کنی غم خدا جزات دهاد اگر نصیب من از جمله بیشتر ندهی