1 هر روز که در میدان چوگان زدن آغازی بس کس که کند پیشت چون گوی سراندازی
2 دلها به دم رخشت هست از رگ جان بسته آیند کشان از پی هر سوی که می تازی
3 عشاق به میدانت بازند به جد سرها وین طرفه که سربازی پیش تو بود بازی
4 از ننگ نمی سازی گوی از سرما هرگز با تنگدلان گویی داری سر ناسازی
1 ای ز غمزه چشم تو بر جان و دل ناوک زده دیگری در رشک ازان ناوک که بر هر یک زده
2 آن دهان را در رسوم دلبری کوچک مخوان راه دل بس بر بزرگ دین که آن کوچک زده
3 زاستخوان سینه چون تیرت دو نیمه گشته دل از درون فریاد نصف لی و نصف لک زده
4 تا رگ جان در تنم باشد نهم بر سر چو تاج پاسبان تو شبم سنگی که بر تارک زده
1 هرگز ای شوخ سوی خسته دلی دیدی نی حال عشاق جگرسوخته پرسیدی نی
2 مرد صد تشنه به خاک رهت ای آب حیات قطره ای بر لب یک تشنه چکانیدی نی
3 لطف رفتار تو را هست هزاران کشته به سر تربت یک کشته خرامیدی نی
4 بود گشتن ز ره و رسم وفا قاعده ات بهر یک بیدل ازین قاعده گردیدی نی
1 ای آن که گرد مه ز خط مشکین هلالی بستهای بهر جنون ما ز نو نیکو خیالی بستهای
2 رنگین ز خون عاشقان شد رشته فتراک تو یا بهر زینت رخش را گلگون دوالی بستهای
3 کم تافت عکس حال ما بر خاطرات چون آینه تا از نم مژگان ما زنگ ملالی بستهای
4 ز اوراق علم ای مدعی تا اوج عرفان چون بری گر چه ز پر کاغذین بر خویش بالی بستهای
1 گر هر حرام بودی چون باده مست کاره همواره مست بودی شیخ حرامخواره
2 حاشا که باده نوشان ریزند جرعه بر وی اندیشه های پنهان گر سازد آشکاره
3 عارف به کنج خلوت خاموش و سر عرفان با این و آن مقلد گفته هزارباره
4 در قعر بحر ماهی بسته دهان و غوکان بگشاده لب به دعوی بی معنی ازکناره
1 دلا بین ز توبه به کارم گره قل استغفرالله مما کره
2 چو مطرب خراشد رگ چنگ را ز کارم گشاید به ناخن گره
3 چو شب ماه را تیر آهم بخست عذار تو پوشید مشکین زره
4 چو بینی لبش جامی از پا بیفت همانجا که می می خوری سربنه
1 داغ جفا که برکسان زآتش کین خود نهی کاش به جان عاشق بی دل و دین خود نهی
2 باد زمین به راه تو تارک بندگان که تا هر طرفت فتد گذر پا به زمین خود نهی
3 ای بت آمده ز چین لاف زنان به روی او زود بود کزین خطا روی به چین خود نهی
4 بر سر ره نشسته ام بو که چو مست بگذری پای به سهو بر سر راه نشین خود نهی
1 ای سر کوی تو اقلیم بلا دل در او جان کرده تسلیم بلا
2 بهر طفلان ره عشقت ز خط عارض تو لوح تعلیم بلا
3 شحنه حسنت ز زلف تار تار کرده بر عشاق تقسیم بلا
4 جدول خونین ز اشک ما کشد چون نویسد عشق تقویم بلا
1 به سوی خویش مرا رخصت گذر ندهی وگر به خود گذرم فرصت نظر ندهی
2 خوشم بدین که به دریوزه بر درت گذرم مراد خاطر من گر دهی و گر ندهی
3 بهای بوسه نهی نقد جان چه خوش باشد کزین معامله با دیگران خبر ندهی
4 گهی که بخش کنی غم خدا جزات دهاد اگر نصیب من از جمله بیشتر ندهی
1 حلقه زلف را گشاد مده عمر سوداییان به باد مده
2 کشته بادا به خنجر بیداد هرکه آموزدت که داد مده
3 ناقه عزم تیزپای مرا جز به کوی خود ایستاد مده
4 بنشین خوش درون دیده من جای مردم درین سواد مده