1 زلفت که رفت رونق مشک سیاه ازو مشکین شود نفس چو برآریم آه ازو
2 دارد دل از عنایت تو چشم یک نگاه چندین مدار چشم عنایت نگاه ازو
3 این مهر نیست ماه رخت کرد جلوه ای عکسی گرفت آینه صبحگاه ازو
4 زندان اهل دل بود این کاخ زرنگار خوشوقت عارفی که بدر برد راه ازو
1 شنیده ام که ز من یاد می کنی گاهی خوش آن گدا که گهی یاد او کند شاهی
2 به ذوق چاشنی این لطیفه پی نبرد جز از حقیقت اسرار عشق آگاهی
3 به جهد خود بسی احرام آن حرم بستم ولی چه سود که ننمود دولتم راهی
4 ندارم از تو نصیبی جز اینکه هر ساعت گشایم از مژه اشکی کشم ز دل آهی
1 ای که افسانه این دیدهٔ تر میپرسی حال این غرقه به خوناب جگر میپرسی
2 نیست بر مردم روشن بصر این پوشیده پرس ازین جان و دل سوخته گر میپرسی
3 دیده بر طلعت خوبان نگشایی زنهار ای که از فتنه ارباب نظر میپرسی
4 عیب در مذهب ما زهد و هنر عشق بود گفتم اینک اگر از عیب و هنر میپرسی
1 یار شد شهرگرد و هر جایی جاکن ای دل به کنج تنهایی
2 رخش آلوده نظرها شد نظر خود به وی چه آلایی
3 چون ز معشوقیش نیاسودی به که از عاشقی برآسایی
4 گر چه بینایی بصرها شد طلعت او به حسن و زیبایی
1 بیا ساقی که شد با می پرستان عهد گل تازه فکند آواز بلبل در چمن زین معنی آوازه
2 کهن رسمیت توبه ترک آن خوشتر درین موسم که سبزه خرم است و سوری و سوسن تر و تازه
3 ز باد محنت دوران شد ابتر دفتر عیشم کند زابریشم چنگش مغنی کاش شیرازه
4 در ایوان خرابات آر رو ازکعبه تا بینی علو همت بانی و حسن صنعت رازه
1 با این همه کین با من بیدل که تو داری نشکیبم ازین شکل و شمایل که تو داری
2 دیوانگی آرد همه ارباب خرد را برطرف مه این طرفه سلاسل که تو داری
3 هر اشک مرا بر درت افتاده سوالیست کس را نبود این همه سایل که تو داری
4 مپسند که چون مه ز مقابل شودم دور این طلعت با ماه مقابل که تو داری
1 چه عجب بود ز تو ای پسر که به حال ما نظری کنی ز سر صفا قدمی نهی به ره وفا گذری کنی
2 توهمی روی و من از عقب به فغان که ازسرمرحمت چو رسد به گوش تو آن صدا به سوی قفانظری کنی
3 چه جفا ازان بترم بود که کنی وفا به دگر کسان به وفای تو که نه راضیم ز جفا که با دگری کنی
4 چو رسی به کلبه محنتم چه کشم به پیش تو ماحضر که تو نور دیده چنان نیی که نظر به ماحضری کنی
1 ای ماه که می نپرسی از من زانگاه که می نپرسی از من
2 آوازه فکند در همه شهر بدخواه که می نپرسی از من
3 شاهی تو گدا چگونه گوید با شاه که می نپرسی از من
4 پرسی همه را و جز تو کس نیست آگاه که می نپرسی از من
1 نگارا بر گرفتاران ببخشای خدا را بر گرفتاران ببخشای
2 که را یارا که گوید با تو یارا که یارا بر گرفتاران ببخشای
3 به راهت پی سپر گشته چو مورم سوارا بر گرفتاران ببخشای
4 رخ خود را به خط و خال ازین بیش میارا بر گرفتاران ببخشای
1 ای شده روی زمین زیر زمینم بی تو روی بنما که عجب بی دل و دینم بی تو
2 نه تو را رحم که یکجا بنشینی با من نه مرا صبر که یکدم بنشینم بی تو
3 چون روم طوف کنان روز فراقت به چمن جز گل حسرت و اندوه نچینم بی تو
4 بر سر راه تو بیمار فتم بو که ز دور بینی از گوشه چشمی که چنینم بی تو