1 نازنینا یک شبی با عاشقان دمساز باش تاج رعنایی به سر سلطان تخت ناز باش
2 شمع مجلس شو به آن رخساره گو عشاق را مرغ جان گرد تو چون پروانه در پرواز باش
3 زابروان زه کن کمان وز بهر قتل عاشقان از مژه ناوک فکن وز غمزه تیرانداز باش
4 با لب لعل و خط نوخیز و زلف مشکبیز هر بلا را اول و هر فتنه را آغاز باش
1 رقم می زد قلم وصف لب لعل تو بر کاغذ قلم شد نیشکر وز نیشکر غرق شکر کاغذ
2 تنک دل را چه طاقت پیش طعن حاسدان آری نیارد تاب زخم تیر چون باشد سپر کاغذ
3 بود کز زیر پا برداری و خوانی غم خود را به خون دل نویسم وافکنم در رهگذر کاغذ
4 نشاید بر تو باد گرم و سرد ای شمع می خواهم که چون فانوس سازم خانه ات را بام و در کاغذ
1 کی بود کی که شب محنت من روز شود صبح اقبال من آن روی دل افروز شود
2 بی تو از سینه چو خواهم که برآرم نفسی نارسیده به دلم آه جگرسوز شود
3 کی شود دوخته چاک دلم از تیغ غمت گر به هر مو مژه ات ناوک دلدوز شود
4 گر مطیعش شود این گنبد فیروزه چه سود هر که بر دولت وصل تو نه فیروز شود
1 چه کاریست خوش دل به جانان سپردن چو افتد به جان کار دل جان سپردن
2 به هرگام دشواریی پیشت آید نشاید ره عشق آسان سپردن
3 چون آن کافر آید به یغما چه چاره جز از دین گذشتن جز ایمان سپردن
4 ز وصلی که باشد طفیل رقیبان بود خوشترم جان به هجران سپردن
1 به شب فروخته رو خانهٔ که میپرسی به شمع ره سوی کاشانهٔ که میپرسی
2 به عشوه در حرم کعبه پرسیم خانه چه کعبه و چه حرم خانهٔ که میپرسی
3 ز زلف و خال تو دلهای ما گرفتارند خبر ز دامگه و دانهٔ که میپرسی
4 به هر زبان ز تو افسانهای و خستهدلان نهاده گوش که افسانهٔ که میپرسی
1 بر رخت گل گل که تأثیر شراب انداخته هست برگی چند گل بر روی آب انداخته
2 کرده مهد از لاله و گل نرگس رعنای تو زیر مشکین سایه بان خود را به خواب انداخته
3 نیست آن غنچه فراز شاخ در بستان که گل بر رخ از شرم تو زنگاری نقاب انداخته
4 گیسو اندر پاکشان در دل خیالت کرده جای شهریاری سایه بر شهر خراب انداخته
1 ای ز چشمم اشک خونین ریخته خون مردم را به خاک آمیخته
2 آن نه گلبرگ است بل کز رشک تو گل شکوفه کرده خون برریخته
3 بر سرآشفته حالان صد بلا زلفت از هر تار مو آویخته
4 چشم و ابرویت پی تاراج دین فتنه ها از گوشه ها انگیخته
1 بر سر کویت ز من خشک استخوانی مانده پیش تیرت یادگار از من نشانی مانده
2 در بیابان غمت تا رفته عقل و صبر و هوش چیست دل سرگشته ای ازکاروانی مانده
3 زیر ابرو چشم و رخسارت بود بر روی گل خفته ترکی مست و بر بالین کمانی مانده
4 تا یکی را زان دو لب پوشیده خط گویی ز من نیم جانی گشته غایب نیم جانی مانده
1 بود جمله لطف آن زنخدان ساده ولی باشد آن غبغب از وی زیاده
2 نه غبغب بلورینه جامیست گویی نهاده در او سیبی ازسیم ساده
3 همانا کزان عارض آب لطافت تراویده زیر زنخدان ستاده
4 چو گردابی آمد ز طوفان فتنه دراو صد دل آشنایان فتاده
1 می زند راه دلم شکل سهی بالایی که نمی بینمش از سروقدان همتایی
2 همچو گل ظاهرش از صفحه عارض لطفی همچو مه لایحش از لوح جبین سیمایی
3 در صف تنگ قبایان و تنک پیرهنان دیده حاسد ازو دور عجب رعنایی
4 همه پروانه شمع رخ اویند ولی نیست از نخوت خوبی به کسش پروایی