1 با قضا جامی رضا ده گر چه حکم او تو را از نکو سوی بد از بد سوی بدتر می برد
2 از برای حکمتی روح القدس از طشت زر دست موسی را به سوی طشت آذر می برد
1 هر چند زند لاف کرم مرد درم دوست دریوزه احسان ز در او نتوان کرد
2 دیرین مثلی هست که از فضله حیوان نارنج توان ساخت ولی بو نتوان کرد
1 دل درین وحشتگه بیگانگان یک حریف آشنا حاصل نکرد
2 در وفا کوشید عمری لیک ازان غیر حرمان از وفا حاصل نکرد
3 کیمیاگر سالها بهر غنا کند جان و جز عنا حاصل نکرد
4 حاصل خود کرد صرف کیمیا هیچ چیز از کیمیا حاصل نکرد
1 مطرب خوش لهجه را حسن ادا باید نخست تا دمش از رشته جان عقده غم بگسلد
2 نی چنان کز کثرت تحریر و تکرار نغم در میان هر دو لفظش از غزل دم بگسلد
3 هر چه بربندد به هم ناظم به صد خون جگر او ز ناهنجاری الحانش از هم بگسلد
1 پی لقمه و خرقه هر لحظه ای نشاید کشیدن ز خلقی گزند
2 به روزی بود خشک نانی کفاف به عمری بود کهنه دلقی بسند
1 جامی به روی خاک چو یک زنده یافت نیست خوشوقت مردگان که ته خاک خفته اند
2 گردی ز رهروان ره صدق مانده بود آن هم کنون ز ساحت ایام رفته اند
3 قومی رسیده اند که در کارگاه فضل هرگز دری به مثقب فکرت نسفته اند
4 خاری به جان اهل دلی گر خلیده است چون سبزه گشته خرم و چون گل شکفته اند
1 ساغری می گفت دزدان معانی برده اند هر کجا در شعر من یک معنی خوش دیده اند
2 دیدم اکثر شعرهایش را یکی معنی نداشت راست می گفت آنکه معنیهاش را دزدیده اند
1 جاهل که لاف فضل زند کاش از نخست آن نقد را ز کیسه خود جست و جو کند
2 خر کی زند ز مایده عیسوی نفس گر زانکه سر به توبره خود فرو کند
1 ای خواجه عقل بین که بزرگان شهر ما بر خویشتن فضای جهان تنگ می کنند
2 گر فی المثل به مجلس صدر آورند روی هر یک به صدر مجلسش آهنگ می کنند
3 بهر گزی زمین که بود ملک دیگری تیغ زبان کشیده به هم جنگ می کنند
1 مشو با کم از خود مصاحب که عاقل همه صحبت بهتر از خود گزیند
2 گرانی مکن با به از خود که او هم نخواهد که با کمتر از خود نشیند