1 هر زمان از دور رخ بنمایی و پنهان شوی برق خرمن سوز عقل و هوش و صبر و جان شوی
2 بس که کشتی خلق اگر پیوند عمر خود کنی عمرشان در ملک خوبی شاه جاویدان شوی
3 دل جدا دیده جدا مهمانسرای آراسته ست تا کجا محمل فرود آری که را مهمان شوی
4 تو نه آنی کز تو یابد کنج تاریکم فروغ روز اگر خورشید رخشان شب مه تابان شوی
1 باشد از شوب ریا مشرب رندان صافی عیب ایشان مکن ای خواجه ز بی انصافی
2 لاف کم زن که نه از شیوه مردان خداست ای که از شیوه مردان خدا می لافی
3 تا ز اوصاف من و ما نشود صوفی صاف اهل صفوت نکنندش به صفا وصافی
4 لب فروبند که جز رزق تو نازل نشود گر به فریاد و فغان سقف فلک بشکافی
1 شنیده ام که به گلچهره ای نظر داری ز شوق لاله رخی داغ بر جگر داری
2 مکن مکن که ز خیل پریوشان هر سو هزار عاشق دیوانه بیشتر داری
3 چو روی خویش در آیینه می توانی دید چرا نظر به جمال کسی دگر داری
4 منه ز عشق به دل بار غم تو را آن به که بار غم ز دل اهل عشق برداری
1 نه خرد راست قصوری و نه دین را خللی که دهم دل به غزالی و سرایم غزلی
2 دفتر علم و هنر ز آب قدح می شویم مرشد عشق نفرمود جز اینم عملی
3 دعوی نقص مرا حاجت برهان نبود هرگزم نیست درین مسئله با کس جدلی
4 نقد عمری که نداری بدلش صرف مکن جز به سودای نگاری که ندارد بدلی
1 ای باغ حسن را جمال تو خرمی چشم بد از تو دور که محبوب عالمی
2 حوری، بگوی بهر خدا، یا فرشته ای کین لطف و نازکی نبود حد آدمی
3 زخم تو را چه حاجت مرهم بود که آن شاید جراحت دل ما را به مرهمی
4 دل آن توست دمبدم از بهر بردنش عشوه چه می نمایی و افسون چه می دمی
1 ای که مرا به صد جفا سینه فگار کرده ای با تو یک است عهد من گر تو هزار کرده ای
2 بوسه قرار کردیم از لب خود چو جان دهم جان به لبم رسید کو آنچه قرار کرده ای
3 خط عذار توست این یا نه که مشک سوده ای چشمه آفتاب را زیر غبار کرده ای
4 خواب گهم جدا ز خود ساخته ای حریر و گل بالش خاره داده ای بستر خار کرده ای
1 زان تازه خط سبز که بر لب فزودهای هوش و خرد به تازگی از ما ربودهای
2 خضر است آن نه خط که ز لعل حیاتبخش دیگر به آب زندگیش ره نمودهای
3 خط و لبت که خضر و مسیحند همنفس خود هردو را به لطف تکلم ستودهای
4 گفتند ناسزای تو میگفت دی بتی امروز خوشدلم به گمان کآن تو بودهای
1 بازم ز دیده ای گل خندان چه می روی چاکم چو گل فکنده به دامان چه می روی
2 سروی و جای سرو به جز جویبار نیست از جویبار دیده گریان چه می روی
3 از اشک سرخ دیده ما کان لعل شد ای سنگدل تو سوی بدخشان چه می روی
4 شهری خراب می شود ای مشکبو غزال تو رونهاده سوی بیابان چه می روی
1 گاهی ز هجر چشم مرا خون فشانی کنی گاهی به وصل خاطر من شادمانی کنی
2 چون نیست خوی تو که روی بر رضای کس راضی شدم که هر چه دلت خواهد آن کنی
3 گفتی که خاک پای خودت می دهم بها جانا درین معامله ترسم زیان کنی
4 باشد پی حساب کرم های تو خطی هر رخنه ام ز تیغ که در استخوان کنی
1 عاشق و رندم و خراباتی فارغ از زاهد مناجاتی
2 در شهود کمال حسن ازل کل شی ء اراه مرآتی
3 کل وقت اری محیاه لیس الا اعز اوقاتی
4 کل حال اذوق بلواه لیس الا اجل حالاتی