1 جانا چه شد که پرسش یاران نمی کنی درمان درد سینه فگاران نمی کنی
2 دامن ز قطره های سرشکم نمی کشی همچون گل احتراز ز باران نمی کنی
3 بر من هزار تیغ جفا راندی و خوشم کین لطف با یکی ز هزاران نمی کنی
4 شیران همه شکار غزالان شوخ تو جز قصد صید شیر شکاران نمی کنی
1 لی حبیب عربی مدنی قرشی که بود درد و غمش مایه شادی و خوشی
2 فهم رازش نکنم او عربی من عجمی لاف مهرش چه زنم او قرشی من حبشی
3 ذره وارم به هواداری او رقص کنان تا شد او شهره آفاق به خورشیدوشی
4 گر چه صد مرحله دور است ز پیش نظرم وجهه فی نظری کل غداة و عشی
1 تا کیم خاطر آسوده به غم رنجه کنی جان فرسوده ام از تیغ ستم رنجه کنی
2 گفته ای کم کنمت رنجه چه رنجی بسیار رنجش من همه آن ست که کم رنجه کنی
3 گر چه دیده ست بسی رنج ز چشمم قدمت چشم بر راه تو دارم که قدم رنجه کنی
4 از غم نامه و نام تو خرابم چه شود که به حرفی دو سه یک بار قلم رنجه کنی
1 مرا بس بر سر میدان عشاق این سرافرازی که روزی پیش چوگانت کنم چون گوی سربازی
2 چو سرها بر سر میدانت اندازند مشتاقان همه تن سر شوم چون گوی از شوق سراندازی
3 بود گوی سرم را با خم چوگان تو حالی به یک چوگان چه باشد گر به حال گوی پردازی
4 درین میدان فیروزه برآید مهر هر روزه به شکل گوی زر باشد به چوگانیش بنوازی
1 به کوی می فروشان خرده بینی بر آن آزاده می کرد آفرینی
2 که از چل ساله طاعت دست خود شست به پای خم برآورد اربعینی
3 نگینی داشت جم کز یمن آن بود به ملک انس و جن مسندنشینی
4 بیا ساقی که هر قطره می لعل بود در چشم ما زانسان نگینی
1 ز شهر تن نکنی دل به ملک جان نرسی بر این جهان ننهی پا بر آن جهان نرسی
2 حضیض نفس زمین و آسمان ست ذروه عشق تو پای بست زمینی به آسمان نرسی
3 دو روزه حبس قفس سهل باشد ای بلبل ازان بترس که دیگر به بوستان نرسی
4 زبان عشق چه داند فقیه شهر این حرف مگوی تا به حریفان هم زبان نرسی
1 هر لحظه جمال خود نوع دگر آرایی شور دگر انگیزی شوق دگر افزایی
2 عقل از تو چه دریابد تا وصف تو اندیشد در عقل نمی گنجی در وصف نمی آیی
3 پنهانی تو پیدا پیدایی تو پنهان هم از همه پنهانی هم بر همه پیدایی
4 زان سایه که افکندی بر خاک گه جلوه دارند همه خوبان سرمایه زیبایی
1 حسن خویش از روی خوبان آشکارا کردهای پس به چشم عاشقان آن را تماشا کردهای
2 ز آب و گل عکس جمال خویشتن بنمودهای شمع گل رخسار و ماه سرو بالا کردهای
3 جرعهای از جام عشق خود به خاک افشاندهای ذوفنون عقل را مجنون و شیدا کردهای
4 گرچه معشوقی لباس عاشقی پوشیدهای آنگه از خود جلوهای بر خود تمنا کردهای
1 چشم نگشایی ز ناز آخر چه ناز است این همه بر رخ از ناز توام اشک نیاز است این همه
2 در خط و خال تو اسرار حقیقت دیده ام گرچه در چشم حقیقت بین مجاز است این همه
3 خوی تو بس گرم و لعلت آتشین روی آفتاب بیدلان را مایه سوز و گداز است این همه
4 پیش ساغر در سجود آمد صراحی گوش کن بانگ چنگ و نی که ورد آن نماز است این همه
1 قسم به صفوت جام و صفای جوهر می که نیست در سر ما جز هوای ساغر می
2 بیا که خشکی و تری طفیل هستی ماست در آب خشک قدح ریز آتش تر می
3 ببین بلندی بخت و سعادت طالع که کرد از افق خم طلوع اختر می
4 غرض ز طاعت عارف بهشت و کوثر نیست بهشت میکده او را بس است و کوثر می