1 دو نرگس تو که مستند و ناتوان هر دو شدند آفت عقل و بلای جان هر دو
2 میان ما و تو جز جان و تن حجاب نبود بیا که هجر تو برداشت از میان هر دو
3 چنان دو دیده غیورند بر رخت که کنند نظر به روی تو از یکدگر نهان هر دو
4 قران قوس قزح با هلال بس عجب است خدای را بنما طاق ابروان هر دو
1 خوشا می از کف آن ماه چارده ساله که بهر نقل دهد بوسه ای ز دنباله
2 رسیده غره شوال و ماه روزه گذشت بیار می که همین بود توبه را حاله
3 پیاله گیر و ز آلایش گناه مترس که برد طاعت یک ماهه جرم یکساله
4 مراست آتش تب در جگر نمی دانم تو را به گرد لب از بهر چیست تبخاله
1 ساقی بیا که دارد اکنون به کف پیاله بر طرف باغ نرگس بر روی دشت لاله
2 از جام لاله میگون گشته ست غنچه را لب یا خود به زخم دندان در خون گرفته ژاله
3 هر دم ز دفتر گل خواند به باغ بلبل حرفی که شرح دادن نتوان به صد رساله
4 با دختر رز از سر، بستیم تازه عقدی محصول عقل و دانش کردیم در قباله
1 الله الله کیست مست باده ناز این چنین کرده با خونین دلان بدمستی آغاز این چنین
2 چند بار سرکشم خواهم فکندن در رهش گر رسد بار دگر مست و سرانداز این چنین
3 قالب فرسوده را خواهد شکستن چون قفس مرغ جان را گر بود سوی تو پرواز این چنین
4 راز عشقت را چو جان می خواستم دارم نهان وه چه بودی گر نبودی گریه غماز این چنین
1 مگر وزید نسیمی ز سرو سیمبر من که باز شعله برآورد آتش جگر من
2 خجسته باد طلوع تو ای سهیل یمانی که روز گشت به اقبال طلعتت سحر من
3 لبم ز سوز نفس سوخت دیده از تف گریه بسوخت آتش عشق تو جمله خشک و تر من
4 به گریه گفتم ازین در مرا مران به سر خود به خنده گفت بر این در میا دگر به سر من
1 ای که جز قتل محبان هنری نشناسی قم سریعا و خذالسیف فهذا رأسی
2 بس که با وحشت عشق تو دلم خوی گرفت کلما اوحشنی زاد به استیناسی
3 قصه حلقه زلفت که عبیرافشان است مذ تنفست بها قد عطرت انفاسی
4 لاف جمعیت دل می زنی ای شیخ ولی پای تا فرق همه تفرقه و وسواسی
1 نشاید ای مه خورشید رخ تو را روزه که نیست بر مه و خورشید هیچ جا روزه
2 تن تو کاهد و جان هزار سوخته دل مکن مکن که نباشد تو را روا روزه
3 بسی نماند که سازد چو ماه نو باریک مرا فراق جمال تو و تو را روزه
4 هزار رخنه بود در نماز و روزه ز تو کجا تو کافر خون خواره و کجا روزه
1 هر نازنین که بینم جولان کنان به راهی آهی ز دل برآرم بر یاد کج کلاهی
2 چون آن دو هفته مه را همچون مه دو هفته هر هفته دید نتوان قانع شدم به ماهی
3 تسکین چگونه یابد شوقم که در گذرها از دور بینم او را وان نیز گاه گاهی
4 از خاک سربرآرم گر بگذرد به خاکم زانسان که روید از گل در پای گیاهی
1 در دل چاکم درون از چشم روشن آمدی خانه در باز و تو همچون مه ز روزن آمدی
2 عارض از آب لطافت تازه می بینم تو را گویی ای گلبرگ تر حالی ز گلشن آمدی
3 ز استخوان ما مباد آسیب پیکان تو را ای که بر لاغر شکاران ناوک افکن آمدی
4 چون لب خود جانفزا چون چشم خود مردم کشی در همه فنها چو استادان یک فن آمدی
1 این چنین خوب و نازنین که تویی نبود هیچ کس چنین که تویی
2 گر گلستان جنتم بخشند نروم زان گل زمین که تویی
3 صحبت جان و تن نیارد تاب مونس هر دل حزین که تویی
4 هیچ مرغ دل از تو جان نبرد باز ازین گونه در کمین که تویی