1 ای تو را رخ فتنه و بالا بلا دیده از تو فتنه بیند یا بلا
2 زلفی از سر تا به پا آویختی هستی القصه ز سر تا پا بلا
3 خطت آغاز دمیدن می کند یک سر مو ماند از ما تا بلا
4 تو بلایی وز تو رستن عافیت عافیت خواهند مردم با بلا
1 تا کی از خلق اسیر غم بیهوده شوی از همه رو به خدا آر که آسوده شوی
2 روز و شب در نظرت موج زنان بحر قدم حیف باشد که به لوث حدث آلوده شوی
3 مس قلبی چه تکاسل کنی اکسیر طلب زان چه حاصل که به تلبیس زراندوده شوی
4 خواب بگذار که در انجمن زنده دلان گر شوی دیده ور از دیده نغنوده شوی
1 همچو مه طالع شدی در دیده منزل ساختی خانه دل را ز مهر دیگران پرداختی
2 برگذشتی فارغ از من نی سلام و نی علیک می ندانم کردیم نادیده یا نشناختی
3 در بر سیمین دل چون سنگ بیرون آمدی سنگ در هنگامه سیمینبران انداختی
4 عمرها دور از بر تو بینوا بودم چو چنگ هرگزم روزی به بر نگرفتی و ننواختی
1 ز مشک تر خطی داری و خالی ندیده از تو مشکین تر غزالی
2 رخت خورشید وز هر جانبش خط کشیده از سواد شب هلالی
3 خیال آن میان می بندم آری بود با خویش هر کس را خیالی
4 ازان گل در نقاب غنچه مانده ست که از روی تو دارد انفعالی
1 ای صورت زیبای تو مجموعه معنی ویران شده عشق تو معموره تقوی
2 در مکتب عشق تو خرد با همه دانش چون طفل نوآموز نداند الف از بی
3 از فکر جهان فرد شو ای دل که توان شد همسایه خورشید بدین شیوه چو عیسی
4 در کوی تو گر پرتوی از روی تو بینم آن وادی ایمن بود این نور تجلی
1 ای بر سمن از سنبل تر بسته نقابی در گردن جان هر خم زلف تو طنابی
2 تو تاب نظر ناری و من طاقت دیدار ای کاش ببندی به رخ خویش نقابی
3 ای از پس عمری بر ما آمده تا چند خاموش نشینی نه سوالی نه جوابی
4 ذوقی ندهد عشق اگر جانب عاشق نبود گله ای وز طرف دوست عتابی
1 وقت گل می و مطرب دولتیست تا دانی دولتی چنین دریاب ای به دولت ارزانی
2 کیش کافران دارد نرگس تو کز مژگان کرده صد مسلمان را رخنه در مسلمانی
3 در جفا کمر بستی عهد مهر بشکستی نیک نیک بدعهدی سخت سست پیمانی
4 جاه و حشمت خوبی جاودان نمی ماند داد بینوایان ده پیش از آنکه نتوانی
1 گر بدانی که چها می کشم از درد جدایی به خدا با همه بیرحمی خود رحم نمایی
2 درد پرورد توام، من که و اندیشه درمان کاش صد درد دگر بر سر هر درد فزایی
3 دل بی حاصل ما را برت ای شوخ چه قیمت که به یک عشوه اگر خواهی ازین صد بربایی
4 گرچه ما را نبود جای به خاک سر کویت شکر باری که تو جا کرده درون دل مایی
1 الله الله چه نازنین شدهای آفت عقل و هوش و دین شدهای
2 من چنانم ز بیدلی که مپرس تا تو در دلبری چنین شدهای
3 کردهای رخ ز چین طره عیان غیرت لعبتان چین شدهای
4 ز آتشین لعل آبدار لبت خاتم حُسن را نگین شدهای
1 اغیار را مدام می از جام زر دهی چون دور ما رسد همه خون جگر دهی
2 جانم ز شوق سوخت چه باشد اگر گهی بویی ز پیرهن به نسیم سحر دهی
3 ای باد اگر کنی سوی آن آستان گذر از من هزار بوسه بر آن خاک در دهی
4 ور در حریم حرمت او بار باشدت از حال خستگان فراقش خبر دهی