1 حکیمی دگر گفت کان کامگار به دانشوری در جهان نامدار
2 زمین را که کشور به کشور گرفت به تیغ زراندود چون خور گرفت
3 جهان همچو او پادشاهی نداشت ولی دولت او بقایی نداشت
4 ز ناگه چو ابری رسید و گذشت ازو چند قطره چکید و گذشت
1 سراسیمه ای خانه در بلخ داشت که بر مردگان گریه تلخ داشت
2 در آن شهر بی گریه کم زیستی به خون بهر هر مرده بگریستی
3 به هر حلقه غم که پرداختی از اشک چو لعلش نگین ساختی
4 نصیحتگری گفت با او نهفت که ای هر کس از حال تو در شگفت
1 رباطیست گیتی دو در ساخته پی رهروان رهگذر ساخته
2 یکی می رسد وان دگر می رود ولیکن به خون جگر می رود
3 ازین رفتن و آمدن چاره نیست دل کیست زین غم که صد پاره نیست
4 رباط ار چه باشد سراسر سرور اقامت در او باشد از راه دور
1 پی راحت جان آگاه خویش مهیا کند توشه راه خویش
2 فن خویش نیکی کن ای نیک زن که به گر بود نیک زن نیک فن
3 همه کارها را به یزدان گذار که بیرون ز تقدیر او نیست کار
4 سکندر به شاهی ازو راه یافت به توفیق او جان آگاه یافت
1 یکی گفت وقت است ای هوشیار که گیریم از حال شاه اعتبار
2 ببینیم کایام با او چه کرد سپهر کج اندام با او چه کرد
3 فلک تاج دولت ربود از سرش لباس بزرگی کشید از برش
4 هر آن سختیی کز سرای درشت ز اقبال دولت بر او داشت پشت
1 سکندر چو زد از وصیت نفس ز عالم نصیبش همان بود و بس
2 شد انفاس او با وصیت تمام به ملک دگر تافت عزمش زمام
3 برفت او و ما هم بخواهیم رفت چه بی غم چه با غم بخواهیم رفت
4 درین کاخ دلکش نماند کسی رود عاقبت گر چه ماند بسی
1 شنیدم که فرزانه مردی حکیم به زن داد روزی یکی کیسه سیم
2 پس از چند روزش بپرسد حال وز آن کیسه سیم کردش سؤال
3 بگفتا به دست من آن کیسه سیم چو آمد چو زر کردم آن را دو نیم
4 یکی صرف کردم به هر سینه ریش یکی کردمش صرفه از بهر خویش
1 نهم گفت هر کس که از مرگ شاه به شادی قدح زد درین بزمگاه
2 به زودی نهد گام بر گام او به تلخی کشد جرعه جام او
3 بدانسان که برداشت شه زود گام پی هر که مرگ ویش بود کام
1 چو خامش شد آن پیر یزدان شناس نهاد آن دگر یک سخن را اساس
2 که ای بانوی این مسدس سرای نیارد چو تو بانویی کس به جای
3 سکندر گرت تافت دامن ز کف خداوند وی بادت از وی خلف
4 تسلی کسی را دهد حق شناس که در حق یزدان بود ناسپاس
1 بگفت آن دگر کز جهان فراخ رسیدیم نادان بدین تنگ کاخ
2 دلی ساده از نقش اندیشه ها کفی خالی از ورزش پیشه ها
3 نه در عقل ما خوش ز ناخوش جدا نه در چشم ما آب از آتش جدا
4 چو یکچند بودیم اینجا مقیم فتادیم در دام امید و بیم