1 آن کرّه که بد سبق ز گردون برده اینک مسکین به پای آخر مرده
2 اسبان دگر به ماتم او هستند پوشیده پلاس و کاه بر سر کرده
1 ای خواجه چو بر خود تو بدی نپسندی بر خلق هم از روی خرد نپسندی
2 خواهی که کسی بر تو بدی نپسندد برکس مپسندآنچه به خود نپسندی
1 زد شمع جهان بر دل من دی ناری در سوز و گداز از آن شدم دیناری
2 گفتا: که به بی دلی شدی دیناری گفتم که شدم بیدل و بی دین آری
1 ای یافته بر صدر کرم تمکینی وی کام برآرنده هر مسکینی
2 من مدح تو می خوانم و تو فارغ از آن احسان چو نمی کنی کم از تحسینی