1 با غصّه روزگار می ساز ای دل پوشیده ز یار عشق می باز ای دل
2 گر خلق نصیحتی کنندت زنهار از دوست به هیچکس مپرداز ای دل
1 یارب تو گشا بر من بیچاره دری از لطف مکن مرا اسیر دگری
2 سر بر سر آستان شوقت دارم آری چه کنم چو نیستم غیر سری
1 دل را به سر زلف تو آویخته ام جان را به نثار مقدمت ریخته ام
2 از آتش و باد عشقت آب رخ خویش با خاک درت روان برآمیخته ام
1 دل چند کشد به عشق سرگردانی بازآر دل خسته ام ار بتوانی
2 ای دیده تو خون دل ما می ریزی دل را چه گناهست تو خود می دانی
1 ای نام تو بر زبان جانم جاری همراه توأم به خواب و در بیداری
2 تا بنده بیچاره خود را آخر محروم ز لطف خویشتن مگذاری
1 ببرید ز من نگار مسکین دل من مهجور شد از وصال مسکین دل من
2 ننواخت مرا شبی به وصلش چه کنم زان روی چنین شدست مسکین دل من
1 ای بر رخ زیبات شده مجنون گل بی مهر و وفا مباش تو همچون گل
2 لیلی صفتا ببست گل بار سفر از باغ خدای را مبر بیرون گل
1 ای روی تو سرخ چون گل شفتالود از دیده ما خون جگر را پالود
2 خونم چو کرا نمی کند دستش را آخر ز چه روی دست را می آلود
1 در هجر رخت دلم ملولست ز جان زین بیش مرا به جان شیرین مرسان
2 صبرم به غم روی تو امکان نبود دریاب مرا به وصلت ای جان و جهان
1 چون رای بلند تو نباشد رایی مثل رخ خوب تو جهان آرایی
2 جز درگه تو نیست مرا ملجایی چون بنده تو را بسیست در هر جایی