1 یاد کردند مرا باز به گلدانِ دگر گلبنانِ دگر از طرفِ گلستانِ دگر
2 بودم افسرده چو گُل دردی و بشکفتم باز نو بهارست به من تا به زمستانِ دگر
3 با نواهایِ دگر تهینتِ من گفتند بلبلانِ دگر از ساحتِ بستانِ دگر
4 عشق هر فکرِ دگر را ز دلم بیرون کرد همچو مهمان که کند بُخل به مهمانِ دگر
1 نشسته بودم و دیدم ز در بشیر آمد که خیز و جان و دل آماده کن امیر آمد
2 امیرِ مملکتِ حُسن با چنان حشمت چه خواب دید که سر وقتِ این فقیر آمد
3 چو دید از غمِ هجرانش سخت دلگیرم به دلنوازیِ این پیرِ گوشه گیر آمد
4 نمانده بود مرا طاقتِ جدایی او به موقع آمد و نیک آمد و هُژیر آمد
1 به دست جام شراب و به گوش نغمۀ ساز شبی خوشست خدایا دراز باد دراز !
2 چگونه کوته خواهم شبی که اندر وی وصالِ دوست مهیّا و برگِ عشرت ساز
3 چگونه کوته خواهم شبی که سعدی گفت: «که دوست را ننماید شبِ وِصال دراز»
4 شبی بُوَد که ازو گشت شامِ دولت روز شبی بُوَد که ازو گشت صبحِ ملّت باز
1 باز روز آمد به پایان شامِ دلگیر است و من تا سحر سودایِ آن زلفِ چو زنجیر است و من
2 دیگران سر مست در آغوشِ جانان خفته اند آنکه بیدارست هر شب مرغِ شبگیر است و من
3 گفته بودم زودتر در راهِ عشقت جان دهم بعد از این تا زنده باشم عُذرِ تأخیر است و من
4 سُبحَه و سَجّاده و مُهری مرتّب کرده شیخ تا چه پیش آید خدا یا دامِ تزویر است و من
1 ز یاران آن قَدر بد دیدهام کز یار میترسم به بیکاری چنان خو کردهام کز کار میترسم
2 شاپوییها خطر ناکند و ترسیدن از آن واجب ولی با این خطرناکی من از دستار میترسم
3 نه از مار و نه از کژدم نه زین پیمانشکن مردم از آن شاهنشهِ بیدینِ خلقآزار میترسم
4 نمیترسم نه از مار و نه از شیطان نه از جادو غم خود را به یک سو هشته از غمخوار میترسم
1 قمر آن نیست که عاشق بَرَد از یاد او را یادش آن گُل که نه از کف ببَرَد باد او را
2 ملَکی بود قمر پیشِ خداوند عزیز مرتعی بود فلک خرّم و آزاد او را
3 چون خدا خلقِ جهان کرد به این طرز و مثال دقّتی کرد و پسندیده نیفتاد او را
4 دید چیزی که به دل چنگ زند در وی نیست لاجرم دل ز قمر کند و فرستاد او را
1 ما خریدیم به جان عشق تو نی با زر و سیم به زر و سیم خَرَد عشقِ بتان مردِ لئیم
2 عالمی پر بُوَد از رایحۀ مُشک و عبیر مگر از پهلویِ زلفِ تو گذر کرد نسیم
3 بر بُناگوشِ تو آن سنبل و سوسن باشد یا که زلفست و بُوَد سنبل و سوسن به شمیم
4 یا که کردست خداوندِ ادب میر نظام امتحانِ خطِ تعلیق بصد دایره جیم
1 خواهم که دهم جان به تو میلِ دلم اینست ترسم که پسندت نشود مشکلم اینست
2 پروا مکن از قتلِ من امروز که فردا شرطست نگویم به کسی قاتلم اینست
3 منعم مکن از عشقِ بتان ناصح مشفق دیریست که خاصیّت آب و گلم اینست
4 رسوایِ جهان گشتم و بدنامِ خلایق از عشق تو ای ترک پسر حاصلم اینست
1 آزرده ام از آن بُتِ بسیار ناز کن پا از گلیمِ خویش فزونتر دراز کن
2 با آنکه از رُخَش خطِ مُشکین دمیده باز آن تُرکِ ناز کن نشود تَرکِ ناز کن
3 از چشم بد کنند همه خلق احتراز من گشته ام ز چشم نکو احتراز کن
4 رندِ شراب خوارم و در سینه ام دلی است پاکیزه تر ز جامۀ شیخِ نماز کن
1 روزگار آسوده دارد مردم آزاده را زحمتِ سِندان نمی آید در بگشاده را
2 از سرِ من عشق کی بیرون رود مانندِ خلق چون کنم دور از خود این همزادۀ آزاده را
3 خوش نمی آید به گوشم جز حدیثِ کودکان اصلاً اندر قلب تأثیریست حرفِ ساده را
4 من سر از بهرِ نثارِ مقدمت دارم به دوش چند پنهان سازم امرِ پیشِ پا افتاده را