1 که گفت او را که آید بوی یاری؟ که داد او را امید نوبهاری؟
2 چون آن سوز کهن رفت از دم او که زد بر نیستان او شراری؟
1 ز رازی حکمت قرآن بیاموز چراغی از چراغ او بر افروز
2 ولی این نکته را از من فرا گیر که نتوان زیستن بی مستی و سوز
1 فرنگی صید بست از کعبه و دیر صدا از خانقاهان رفت «لاغیر»
2 حکایت پیش ملا باز گفتم دعا فرمود «یا رب عاقبت خیر»
1 من اندر مشرق و مغرب غریبم که از یاران محرم بی نصیبم
2 غم خود را بگویم با دل خویش چه معصومانه غربت را فریبم
1 خلافت فقر با تاج و سریر است زهی دولت که پایان ناپذیر است
2 جوان بختا ! مده از دست، این فقر که بی او پادشاهی زود میر است
1 بخود پیچیدگان در دل اسیرند همه دردند و درمان ناپذیرند
2 سجود از ما چه میخواهی که شاهان خراجی از ده ویران نگیرند
1 خدا آن ملتی را سروری داد که تقدیرش بدست خویش بنوشت
2 به آن ملت سروکاری ندارد که دهقانش برای دیگران کشت
1 هنوز اندر جهاندم غلام است نظامش خام و کارش ناتمام است
2 غلام فقرن گیتی پناهم که در دینش ملوکیت حرام است
1 پریشان هر دم ما از غمی چند شریک هر غمی نامحرمی چند
2 ولیکن طرح فردائی توان ریخت اگر دانی بهای این دمی چند
1 بدست من همان دیرینه چنگ است درونش ناله های رنگ رنگ است
2 ولی بنوازمش با ناخن شیر که او را تار از رگهای سنگ است