1 خضر وقت از خلوت دشت حجاز آید برون کاروان زین وادی دور و دراز آید برون
2 من به سیمای غلامان فر سلطان دیده ام شعلهٔ محمود از خاک ایاز آید برون
3 عمر ها در کعبه و بتخانه می نالد حیات تا ز بزم عشق یک دانای راز آید برون
4 طرح نو می افکند اندر ضمیر کائنات ناله ها کز سینهٔ اهل نیاز آید برون
1 عشق اندر جستجو افتاد آدم حاصل است جلوهٔ او آشکار از پردهٔ آب و گل است
2 آفتاب و ماه و انجم میتوان دادن ز دست در بهای آن کف خاکی که دارای دل است
1 سوز و گداز زندگی لذت جستجوی تو راه چو مار می گزد گر نروم بسوی تو
2 سینه گشاده جبرئیل از بر عاشقان گذشت تا شرری به او فتد ز آتش آرزوی تو
3 هم بهوای جلوه ئی پاره کنم حجاب را هم به نگاه نارسا پرده کشم بروی تو
4 من بتلاش تو روم یا به تلاش خود روم عقل و دل نظر همه گم شدگان کوی تو
1 رمز عشق تو به ارباب هوس نتوان گفت سخن از تاب و تب شعله به خس نتوان گفت
2 تو مرا ذوق بیان دادی و گفتی که بگوی هست در سینهٔ من آنچه بکس نتوان گفت
3 از نهانخانهٔ دل خوش غزلی می خیزد سر شاخی همه گویم به قفس نتوان گفت
4 شوق اگر زندهٔ جاوید نباشد عجب است که حدیث تو درین یک دو نفس نتوان گفت
1 ساقیا بر جگرم شعلهٔ نمناک انداز دگر آشوب قیامت به کف خاک انداز
2 او بیک دانهٔ گندم به زمینم انداخت تو بیک جرعه آب آنسوی افلاک انداز
3 عشق را باده مرد افکن و پرزور بده لای این باده به پیمانه ادراک انداز
4 حکمت و فلسفه کرده است گران خیز مرا خضر من از سرم این بار گران پاک انداز
1 از نوا بر من قیامت رفت و کس آگاه نیست پیش محفل جز بم و زیر و مقام و راه نیست
2 در نهادم عشق با فکر بلند آمیختند ناتمام جاودانم کار من چون ماه نیست
3 لب فروبند از فغان در ساز با درد فراق عشق تا آهی کشد از جذب خویش آگاه نیست
4 شعله ئی میباش و خاشاکی که پیش آید بسوز خاکیان را در حریم زندگانی راه نیست
1 در غلامی عشق و مذهب را فراق انگبین زندگانی بد مذاق
2 عاشقی ، توحید را بر دل زدن وانگهی خود را بهر مشکل زدن
3 در غلامی عشق جز گفتار نیست کار ما گفتار ما را یار نیست
4 کاروان شوق بی ذوق رحیل بی یقین و بی سبیل و بی دلیل
1 ز جان خاور آن سوز کهن رفت دمش واماند و جان او ز تن رفت
2 چو تصویری که بی تار نفس زیست نمی داند که ذوق زندگی چیست
3 دلش از مدعا بیگانه گردید نی او از نوا بیگانه گردید
4 به طرز دیگر از مقصود گفتم جواب نامهٔ محمود گفتم
1 گفت با یزدان مه گیتی فروز تاب من شب را کند مانند روز
2 یاد ایامی که بی لیل و نهار خفته بودم در ضمیر روزگار
3 کوکبی اندر سواد من نبود گردشی اندر نهاد من نبود
4 نی ز نورم دشت و در آئینه پوش نی به دریا از جمال من خروش
1 مرگ ها اندر فنون بندگی من چه گویم از فسون بندگی
2 نغمهٔ او خالی از نار حیات همچو سیل افتد به دیوار حیات
3 چون دل او تیره سیمای غلام پست چون طبعش نواهای غلام
4 از دل افسردهٔ او سوز رفت ذوق فردا لذت امروز رفت