1 حکمتش معقول و با محسوس در خلوت نرفت گرچه بکر فکر او پیرایه پوشد چون عروس
2 طایر عقل فلک پرواز او دانی که چیست؟ «ماکیان کز زور مستی خایه گیرد بی خروس»
1 از سستی عناصر انسان دلش تپید فکر حکیم پیکر محکمتر آفرید
2 افکند در فرنگ صد آشوب تازهای دیوانهای به کارگه شیشهگر رسید
1 فلسفی را با سیاست دان بیک میزان مسنج چشم آن خورشید کوری دیدهٔ این بی نمی
2 آن تراشد قول حق را حجت نا استوار وین تراشد قول باطل را دلیل محکمی
1 عرب از سر شک خونم همه لاله زار بادا عجم رمیده بو را نفسم بهار بادا
2 تپش است زندگانی تپش است جاودانی همه ذره های خاکم دل بیقرار بادا
3 نه بجاده ئی قرارش نه بمنزلی مقامش دل من مسافر من که خداش یار بادا
4 حذر از خرد که بندد همه نقش نامرادی دل ما برد به سازی که گسسته تار بادا
1 ز مزد بندهٔ کرپاس پوش محنت کش نصیب خواجهٔ ناکرده کار رخت حریر
2 ز خوی فشانی من لعل خاتم والی ز اشک کودک من گوهر ستام امیر
3 ز خون من چو زلو فربهی کلیسا را بزور بازوی من دست سلطنت همه گیر
4 خرابه رشک گلستان ز گریهٔ سحرم شباب لاله و گل از طراوت جگرم
1 یاد ایامی که بودم در خمستان فرنگ جام او روشنتر از آئینهٔ اسکندر است
2 چشم مست می فروشش باده را پروردگار باده خواران را نگاه ساقی اش پیغمبر است
3 جلوهٔ او بی کلیم و شعله او بی خلیل عقل ناپروا متاع عشق را غارتگر است
4 در هوایش گرمی یک آه بیتابانه نیست رند این میخانه را یک لغزش مستانه نیست
1 منم که طوف حرم کرده ام بتی به کنار منم که پیش بتان نعره های هو زده ام
2 دلم هنوز تقاضای جستجو دارد قدم بجادهٔ باریک تر ز مو زده ام
1 مزن وسمه بر ریش و ابروی خویش جوانی ز دزدیدن سال نیست
1 مرغی ز آشیانه به سیر چمن پرید خاری ز شاخ گل بتن نازکش خلید
2 بد گفت فطرت چمن روزگار را از درد خویش و هم ز غم دیگران تپید
3 داغی ز خون بی گنهی لاله را شمرد اندر طلسم غنچه فریب بهار دید
4 گفت اندرین سرا که بنایش فتاده کج صبحی کجا که چرخ درو شامها نچید
1 شعله در آغوش دارد عشق بی پروای من بر نخیزد یک شرار از حکمت نازای من
2 چون تمام افتد سراپا ناز می گردد نیاز قیس را لیلی همی نامند در صحرای من
3 بهر دهلیز تو از هندوستان آورده ام سجدهٔ شوقی که خون گردید در سیمای من
4 تیغ لا در پنجه این کافر دیرینه ده باز بنگر در جهان هنگامهٔ الای من