1 بگذشت بر نظارگان نگذاشت در قالب دلی از حسن او پر دیدهام این شیوه در هر منزلی
2 چون باد بر ما بگذرد بر جانب ما ننگرد آرام دلها می برد وصل چنین مستعجلی
3 دلهاست در غوغای او سرها پر از سودای او افشانده خاک پای او در دیده هر صاحبدلی
4 هستند مقبولان او در عشق مقتولان او قابل نشد این لطف را جز نیکبختی مقبلی
1 اکنون که نیست ما را با دوستان وصالی پیوند تن نخواهد جانم به هیچ حالی
2 از بهر دوست خواهم هم جان و هم جهان را چون دیگران نباشم در بند جاه و مالی
3 ای اشتیاق جانم بگذار تا بخسبم چون نیستم وصالی باری کم از خیالی
4 چون بی شما ندارم ذوق از حیات خواهم یا وصل را ثباتی یا عمر را زوالی
1 ای خواب که میبینمت از بهر خیالی حیف است که با دیده تو را نیست وصالی
2 از رهگذر خواب توان دید خیالت در آرزوی خواب شدم همچو خیالی
3 راضیست به دیدار خیالی ز جمالت آن دیده که با روی تواش بود مجالی
4 در یاد توام روز و شبم فکر تو باشد یک دم ز تو خالی نشوم در همه حالی
1 مباد دل ز هوای تو یک زمان خالی که اعتبار ندارد تنی ز جان خالی
2 همای عشق تو را هست آشیان دل من مباد سایه آن مرغ از آشیان خالی
3 در آن جهان نبود مایه هیچ جانی را که ز اشتیاق تو باشد در این جهان خالی
4 ز غیرتی که مرا بر سگان کوی تو هست کنم همیشه زمینش ز استخوان خالی
1 کو جوانی تا فدای عشق خوبان کردمی بار دیگر عمر خود در کار ایشان کردمی
2 کاشکی بر جای هر مویی دلی بودی مرا تا بر آن زلف عبیرافشان دل افشان کردمی
3 کاشکی من باغبان گلستانش بودمی تا دهان بخت را چون غنچه خندان کردمی
4 گر میسر میشدی چشم مرا دیدار دوست کی نظر در چشمه خورشید تابان کردمی
1 از تشنگی بمردم ای آب زندگانی چون نیستی در آتش احوال ما چه دانی
2 ما را اگر نخوانی سلطان وقت خویشی درویش را همین بس کز پیش در نرانی
3 این نوبهار خوبی تا جاودان نماند دریاب عاشقان را کامروز میتوانی
4 با دوستان همدم با همدمان محرم گر یک نفس برآری آن است زندگانی
1 الا ای ماه کنعانی برآ از چاه ظلمانی به مصر عالم جان شو نشین آنجا به سلطانی
2 به هر منزل زلیخایی شود در صورتت فتنه تو را گر ملک میباید مزن بر دام شیطانی
3 دریغ است این که هر صورت تو را مشغول میدارد ندیدی صورت خود را که قدر خویشتن دانی
4 تو سیمرغی بیفشان پر به قرب قاف معنی شو چو بومان تا به کی باشی مقیم آخر به ویرانی
1 ای نور دیده و دل از دیدهها نهانی با ما نه در میانی کاندر میان جانی
2 عشقت بسوخت خرمن آبی بر آتشم زن کز تشنگی بمردم ای آب زندگانی
3 چون آب زندگانی جانبخشی از تو دارد ز انصاف دور باشد گر گویمت که آنی
4 انوار هردو عالم عکسیست از جمالت هم بافتی نشانی با آن که بینشانی
1 بشنو ز نی سماعی به زبان بیزبانی شده بیحروف گویا همه صوت او معانی
2 بگشای سمع جان را چو گشادنی زبان را که حدیث سر شنیدن نه به گوش سر توانی
3 ز نی است مستی ما نه ز می بزن زمانی که حریف خوش نفس به ز شراب ارغوانی
4 نفسی ز نی روان شد نفسی حیات جان شد اثری نمود بادی پس از آب زندگانی
1 به جای هر سر مویی گرم بود جانی فدای خاک کف پای چون تو جانانی
2 ز جام خویش یکی جرعه در دهانم ریز مرا ز آن چه که خضر است و آب حیوانی
3 کسی که دیده بود نوبهار رویت را دگر به خاطر او نگذرد گلستانی
4 میان زلف سیاهت دلم همیگوید که را بود به جهان در چنین شبستانی