1 ز بهر تو باید مرا زندگانی که شیرینتری از زمان جوانی
2 جهان با حضور تو خوش مینماید مباد از تو خالی که جان جهانی
3 زمان با وجود تو گوید زمین را که اکنون تو روشنتر از آسمانی
1 در غیرتم که با خود همراز و همنشینی در آب عکس خود را زنهار تا نبینی
2 آیینه را نخواهم در صحبتت که زانجا دانی که تا چه غایت زیبا و نازنینی
3 آنگه که دیده باشی رویی بدین ملاحت از خود به سر نیایی با ما کجا نشینی
4 زلف تو را نگویم عنبر کادب نباشد با گرد خاک کویت گویم که عنبرینی
1 پیک مبارک است نسیم سحرگهی مشتاق را همیدهد از دوست آگهی
2 جان برخی نسیم که نگذاشت یک زمان کز بوی زلف یار دماغم شود تهی
3 ای باد روحپرور همراز خوش نفس یعقوب را بشارت یوسف همیدھی
4 این خسته فراق مصیبت رسیده را پیغام میرسانی و مرهم همینهی
1 ای آفتاب خوبان وی آیت الهی حسن تو را مسخر از ماه تا به ماهی
2 گر ماه را ز رویت بودی مدد نگشتی وقت خسوف ظاهر بر روی مه سیاهی
3 نی خوبی شما را هرگز بود نهایت نی اشتیاقها را پیدا شود تناهی
4 گر خون عاشقان را ریزی به یک کرشمه از ما گناه باشد گفتن که در گناهی
1 میکند بوی تو با باد صبا همراهی خلق را میدهد از بوی بهشت آگاهی
2 اثر کفر نماندی به جهان از رویت گر نکردی سر زلفت مدد گمراهی
3 خجلم زان که به رخسار تو گویم ماهی کز تو تا ماه تمام است ز مه تا ماهی
4 آفتاب است که مشهور جهان است به حسن چشم بد دور ز رویت که چو مه پنجاهی
1 اثر لطف خدایی که چنین زیبایی تا تو منظور منی شاکرم از بینایی
2 نیست ما را شب وصل تو میسر زیرا که شب تیره شود روز چو رخ بنمایی
3 چون خیال تو ز پیشم نفسی خالی نیست شرمم آید که شکایت کنم از تنهایی
4 در مه و مهر به یاد تو نظر میکردم غیرتم گفت به چشمم که زهی هر جایی
1 ای گل از غنچه کی برون آیی که شدم ز انتظار سودایی
2 بلبلان را نمیبرد شب خواب تا سحرگه نقاب بگشایی
3 با صبا گفتهای که میآیم من و این مژده و شکیبایی
4 گر چه پیشم هزار تن بیشند بی تو جان میدهم ز تنهایی
1 ای منزل مبارک میبخشیم صفایی داری هوای مشکین از بوی آشنایی
2 خاک رهت ببوسم بر روی و دیده مالم کانجا رسیده باشد روزی نشان پایی
3 بر سنگریزههایت چون میکنم سلامی آید به گوش جانم بیصوت مرحبایی
4 در منزلی که جانان آنجا گذشته باشد با ذرههای خاکش داریم ماجرایی
1 برای دیدن رویت خوش است بینایی ز بهر نام تو آید به کار گویایی
2 نشسته بر در گوش است جان ما شب و روز بدان هوس که اشارت بدو چه فرمایی
3 ز حسن روی تو رضوان امید میدارد که روز حشر مگر روضه را بیارایی
4 چو در بهشت روی مینگر در آب حیات ببین مشاهده خویش تا بیاسایی
1 دانی چگونه باشد از دوستان جدایی چون دیدهای که ماند خالی ز روشنایی
2 سهل است عاشقان را از جان خود بریدن لیکن ز روی جانان مشکل بود جدایی
3 در دوستی نباید هرگز خلل ز دوری گر در میان جانان مهری بود خدایی
4 هر زر که خالص آید بر یک عیار باشد صد بار اگر در آتش او را بیازمایی