1 خوشنویسی که این رقم زده بود بر ورق اینچنین قلم زده بود
2 که فرستاد خسرو عادل نامهای سوی شاه دریادل
3 نامهای در نهایت خوبی خط آن نامه آیت خوبی
4 نو خطی در کمال حسن و جمال زیب رخساره کرده از خط و خال
1 شاه تا نامهٔ پدر برخواند نیت شهر کرد و مرکب راند
2 جانب شهر عزم جولان کرد یوسف از مصر میل کنعان کرد
3 سوی آن شاه کشور اقبال خلق رفتند بهر استقبال
4 نازنینان به ناز کوشیدند جامهٔ سرخ و سبز پوشیدند
1 این بود اقتضای لیل و نهار که رسد افت خزان و بهار
2 شاخ سبزی که رفته بر افلاک چهرهٔ زرد خود نهد بر خاک
3 باز چون وقت برگریز آمد لشکر سبزه در گریز آمد
4 مرغ، بی گل ز نغمه شد خاموش با که گوید سخن چو نبود گوش
1 شاه را خواندی سوی خود خسرو گفت از من وصیتی بشنو
2 عدل پیش آور پادشاهی کن ظلم بگذار و هرچه خواهی کن
3 تا نبینی ز هیچ رهگذری گردی از خود به دامن دگری
4 سر مپیچ از رضای درویشان که سرافراز عالمند ایشان
1 لالهزار جهان عجب باغیست که از آن باغ هر نفس داغیست
2 نیست بوی نشاط در گل او محنتافزاست صوت بلبل او
3 دهن غنچهاش که خندانست دل پرخون دردمندانست
4 هست هر برگ و شاخ در چمنش تن گلچهرهای و پیرهنش
1 دور او همچو دور می خوش بود همه عالم به دور وی خوش بود
2 هیچ کس را به دل غباری نه هیچ خاطر به زیر باری نه
3 دل مظلوم از غم آسوده جان ظالم ز غصه فرسوده
4 شحنه چون زلف دلبران در تاب فتنه چون بخت عاشقان در خواب
1 چون ز الطاف شاه نیکاندیش خبر آمد به عاشق درویش
2 زود برجست و رو به راه نهاد قدم اندر حریم شاه نهاد
3 گفت شاید ز روی صدق و صفا شاه با من کند به وعده وفا
4 خاتم شه که مدتی زین پیش در بغل کرده بود آن درویش
1 گفت راوی که شاه هر نفسی آن گدا را همی نواخت بسی
2 خبر آمد که از فلان کشور بر سر شاه میرسد لشکر
3 بیشمارست لشکر دشمن پای تا سر نهفته در آهن
4 شاه باید که فکر کار کند دفع آن خیل بیشمار کند
1 باز چون موسم زمستان شد آتش از خرمی گلستان شد
2 همه کس رو به آفتاب نشست همه عالم شد آفتابپرست
3 بس که افسرده چون یخ افتادند در تمنای دوزخ افتادند
4 مهر زود از فلک به در میرفت تا شود گرم زودتر میرفت
1 چون سر زلف شب به دست آمد قرص خورشید را شکست آمد
2 پیکر آسمان ملمع شد چتر فیروزهگون مرصع شد
3 مردم از خواب دیده بربستند از تماشای ره نظر بستند
4 خواب دیدند شاه و جمله سپاه که مگر عارفی رسید به شاه