1 تو از من فارغ و من از تو دارم صد پریشانی نمی دانم تغافل می کنی، یا خود نمی دانی
2 کنون تا می توانی از جفا کردن پشیمان شو که بعد از کشتنم سودی نمی دارد پشیمانی
3 قدت بر جان مردم فتنه شد، باری، چه خوش باشد؟ اگر بنشینی و این فتنه را از پای بنشانی
4 دلم گر سوختی، بگذار، باری، استخوانم را که می خواهم سگ کوی ترا خوانم بمهمانی
1 چشم او می خورده و خود را خراب انداخته تا نبیند سوی من، خود را بخواب انداخته
2 چیست دانی پردهای غنچه بر رخسار گل؟ جلوه حسن تو او را در حجاب انداخته
3 چون نگردد عمر من کوته؟ که آن زلف دراز رشته جان مرا در پیچ و تاب انداخته
4 یارب، آن زلفست بر روی تو؟ یا خود باغبان سنبل تر چیده و بر آفتاب انداخته
1 جان من، گاهی سخن کن ز آن لب و کامی بده ور سخن با عاشقان حیفست، دشنامی بده
2 چون دل از دست تو بی آرام شد، بهر خدا بر دلم دستی نه و یک لحظه آرامی بده
3 میکنم پیش تو عرض حال بی سامان دل گر توانی قصه او را سرانجامی بده
4 ساقیا، از آتش دل شعله در جانم فتاد تا زنم آبی بر آتش، لطف کن، جامی بده
1 من نگویم که: وفا یار مرا بایستی اندکی صبر دل زار مرا بایستی
2 زین همه خواب که بخت سیه من دارد اندکی دیده بیدار مرا بایستی
3 هر کجا شیوه دلجویی و احسان دیدم غیرتم کشت که: دلدار مرا بایستی
4 ذوق پیکان ترا صید ندانست، دریغ! زخم آن سینه افگار مرا بایستی
1 دلا، رفت آنکه: وصل دلستانی داشتم روزی نشاید زنده بود اکنون که: جانی داشتم روزی
2 ز من پرسید شرح قصه یعقوب و یوسف را که پیر عشقم و عشق جوانی داشتم روزی
3 ز جورت این زمان افسانه ای دارم، خوش آن حالت که از لطف تو هر جا داستانی داشتم روزی
4 خدا را، چاره ای کن، پیش ازان روزی که بعد از من بصد افسوس گویی: ناتوانی داشتم روزی
1 این چه چشسمت؟ که بی خوابم ازو وین چه زلفست؟ که بی تابم ازو
2 این چه ابروست که با پشت دو تا ساکن گوشه محرابم ازو؟
3 این چه مژگان درازست، که من کشته خنجر قصابم ازو؟
4 این چه لعلست، که تا دید دلم هر دم آغشته بخونابم ازو؟
1 ای که به خون مردمان چشم سیاه کردهای کشته شدست عالمی، تا تو نگاه کردهای
2 دست به رخ نهادهای، بهر حجاب از حیا پنجه آفتاب را برقع ماه کردهای
3 پادشهی و ملک دل هست خراب ظلم تو زان که بلا و فتنه را خیل و سپاه کردهای
4 آخر عمر بر رخم داغ جفا کشیدهای پیر سفیدموی را نامهسیاه کردهای
1 دوش پیمانه تهی آمدم از می خانه کاشکی! پر شود امروز مرا پیمانه
2 بعد مردن اگر از قالب من خشت زنند آیم و باز شوم خشت در می خانه
3 خواستم کین دل سودا زده عاقل گردد وه! که عاقل نشد و ساخت مرا دیوانه
4 آفتابی و رخت شمع جهان افروزست همه ذرات جهان گرد سرت پروانه
1 بر بستر هلاکم، بیمار و زار مانده کارم ز دست رفته، دستم ز کار مانده
2 رفتست وصل جانان، ماندست جان بزاری ای کاشکی! نماندی این جان زار مانده
3 من کیستم؟ غریبی، از وصل بی نصیبی هجران یار دیده، دور از دیار مانده
4 در دل ز گلعذاری، بودست خار خاری آن دل نمانده، اما آن خار خار مانده
1 تو در میدان و من چون گوی در ذوق سراندازی تو شوق گوی بازی داری و من شوق سربازی
2 سر خود را بخاک افگنده ام در پیش چوگانت که شاید گوی پنداری و روزی بر سرم تازی
3 تو در خواب صبوح، ای ماه و من در انتظار آن که چشم از خواب بگشایی و بر حال من اندازی
4 همه با یار می سازند، تا سوزد دل غیری تو می سوزی دل یاران و با اغیار می سازی