1 آن کف پا بر زمین حیفست، ای سرو سهی چشم آن دارم که: دیگر پای بر چشمم نهی
2 تا سر از جیب خجالت بر ندارد آفتاب خیمه بر دامان صحرا زن چو ماه خرگهی
3 می روی بر اوج خوبی، فارغ از بیم زوال با تو خورشید فلک را نیست تاب همرهی
4 دل بدست تست، من از بندگی جان می کنم نی ز من جان می ستانی، نی مرا جان میدهی
1 تا چند بهر کشتن ما جور و کین همه؟ ما کشته میشویم، چه حاجت باین همه؟
2 رحمی، که از جفای تو رفتند عاشقان دل خسته و شکسته و اندوهگین همه
3 تو قبله مرادی و خوبان ز انفعال دارند پیش روی تو سر بر زمین همه
4 یک بار هم بجانب ما بین، ز روی لطف یکبارگی بسوی رقیبان مبین همه
1 چند از بلای هجر جگر خون کند کسی؟ عشقست و صد هزار بلا، چون کند کسی؟
2 گر مشکلات قصه خود را بیان کنم مشکل که یاد قصه مجنون کند کسی؟
3 هرگز بدیده خواب نیاید شب فراق گر صد فسانه گوید و افسون کند کسی
4 با هر که هست، درد دلی عرض می کنم باشد که چاره دل محزون کند کسی
1 ماییم جا بگوشه می خانه ساخته خود را حریف ساغر و پیمانه ساخته
2 آن کس که تاب داده بهم طره ترا زنجیر بهر عاشق دیوانه ساخته
3 دل نیست این که در تن افسرده منست دیوانه ایست جای بویرانه ساخته
4 دل خانه خداست، چه سازم که کافری آن خانه را گرفته و بت خانه ساخته؟
1 چه شد که جانب اهل وفا گذر نکنی؟ چه شد که ناگه اگر بگذری نظر نکنی؟
2 رسید جان بلبم، چون زیم اگر نرسی؟ هلاک یک نظرم، چون کنم اگر نکنی؟
3 چو ماه عید بسالی اگر شوی طالع روی همان دم و با من شبی سحر نکنی
4 ز باده بی خبرم ساختی و می ترسم که چون روی بحریفان، مرا خبر نکنی
1 ای آنکه در نصیحت ما لب گشودهای معلوم میشود که تو عاشق نبودهای
2 هر طعنهای که بر دل آزرده کردهای بر زخم ما جراحت دیگر فزودهای
3 گفتی: اگر دل تو ربودم به صبر کوش صبری که بود، پیشتر از دل ربودهای
4 گفتم: شنودهام ز لبت ناسزای خویش گفتا: سزاست هرچه از آن لب شنودهای
1 با تو از اول نبودی آشنایی کاشکی! یا نبودی آخر این داغ جدایی کاشکی!
2 دور از آن این شوکت شاهی چه کار آید مرا؟ دست دادی بر سر کویت گدایی کاشکی!
3 حالیا، زین بخت بی سامان برآشفتن چه سود؟ هم از اول کردمی بخت آزمایی کاشکی!
4 میروم، گفتی، رقیبا، چند روزی از درش وه! چه نیکو میروی! هرگز نیایی کاشکی!
1 چند رسوا شوم از عشق من شیدایی؟ عشق خوبست، ولیکن نه بدین رسوایی
2 خواستم پیش تو گویم غم تنهایی خویش آمدی سوی من و رفت غم تنهایی
3 مست عشقیم، اگر هیچ ندانیم چه غم؟ ذوق نادانی ما به ز غم دانایی
4 بر زمین جلوه نمودی، فلک از رشک بسوخت که فلک را ملکی نیست باین زیبایی
1 باز، ای سوار شوخ، کجا می روی؟ مرو آه این چه رفتنست؟ چرا می روی؟ مرو
2 هر دم ز رفتن تو بلای دلست و دین ای کافر بلا، چه بلا می روی؟ مرو
3 چین بر جبین فگنده، برون رفتنت خطاست ای ترک چین، براه خط می روی، مرو
4 بر عزم گشت خرم و خندان شدی سوار ای گل، که همچو باد صبا می روی، مرو
1 ای همچو پری از من دیوانه رمیده صد بار مرا دیده و گویی که ندیده
2 دریاب، که ماتم زده روز فراقت هم چهره خراشیده و هم جامه دریده
3 ای وای! بر آن عاشق محروم! که هرگز نه با تو سخن گفته و نه از تو شنیده
4 آن دل، که نه غم خوردی و نه آه کشیدی در دست غمت، آه! چه گویم چه کشیده؟