1 اوضاع زمانه لایق دیدن نیست وضعی خوشتر ز چشم پوشیدن نیست
2 دانی ز چه پا کشیده ام در دامان؟ دنیا تنگ است، جای جنبیدن نیست
1 نوبت ز کیان به ماکیان افتاده ست بازیّ شگرفی به میان افتاده ست
2 شاید که سپهر سفله رقصد ز نشاط شمشیر زدن به دف زنان افتاده ست
1 در محفل آسمان سُها و خور هست در بحر جهان هم صدف و هم در هست
2 تا خود چه بود قسمت روزی طلبان هم مائدهٔ عیسی و هم آخور هست
1 خویی مه و مهر را به دلداری نیست آبی در جوی ابر آذاری نیست
2 شد کشور عدل و جود و انصاف خراب دیّار درین دیار پنداری نیست
1 دانم که به جز خدای قهّاری نیست بر خاطرم از ظلم کسی باری نیست
2 ماهیت مخلوق نباشد غالب مغلوبِ خدا شدن مرا عاری نیست
1 آن را که نصیب از خرد ادراک است در معرکهٔ جهاد خود چالاک است
2 هر چندکه زنده پاک و مرده ست پلید این نفس پلید چون بمیرد پاک است
1 خورشید، علم به کوهساران زد و رفت دلدار، در امیدواران زد و رفت
2 بلبل، دستان نوبهاران زد و رفت گل، خنده به وضع روزگاران زد و رفت
1 هر چند که خصمی سپهر از جهل است آسان گذرد به خاطری کو اهل است
2 عاجز شده روزگار از خصمی ما دشوار زمانه بس که بر ما سهل است
1 از عمر عزیز رفته افزون از شصت گاهی در کار و گه به کوتاهی دست
2 گه سخرهٔ مستی و گهی هشیاری امروز نشسته ام نه هشیار، نه مست
1 دل گم شده است، سینه پردازی هست جان سوخته است، جلوهٔ نازی هست
2 زخمی نشود شکار، بی شست وخدنگ خونین جگریم، ناوک اندازی هست