1 گر به هستی نظر کند عارف چون به علم الیقین بود واقف
2 بیند اول فراخور حالش ذات حق و صفات افعالش
3 چون به عین الیقین رسد زان پس همه ذات و صفات بیند و بس
4 چونکه حق الیقین نماید رو گوید آنگاه لیس الا هو
1 بسته بودم زبان ولی ناچار وحدتش را همی کنم اظهار
2 خامشی نیست بی سبب ما را حرف، تبخاله شد به لب ما را
3 بحر معنی ست نیک تازه و ژرف چه از آن گنجدم به ساغر حرف
4 لفظها تخته ای ست طوفانی تو چه در تخته، بحر گنجانی
1 می نیارد عدم شود موجود این عیان است پیش اهل شهود
2 عقل در کشوری که هست حکم نتواند شدن وجود عدم
3 عالم آنجا که صورت علمی ست نسبت آن به هست و نیست یکی ست
4 ذات ممکن که هست محض قبول کرده تسلیم امر و ترک فضول
1 هر حقیقت که برگشود جمال باشدش پایه را ز نقص وکمال
2 آن کمال از وجود او باشد تابع و فرع بود او باشد
3 نیست شرحی کمال را حاجت چون حیات است و دانش و قدرت
4 لیک هر عین درقبول وجود متفاوت بود به چشم شهود
1 در مراتب اصول موجودات از حد جسم تا به حضرت ذات
2 همگی منحصر بود در پنج می گشایم به مستمع در گنج
3 آن نخستین که حضرت ذات است بی نشان، غایب از اشارات است
4 ره ندارد حکایتی هرگز که بود ذات حق به خود بارز
1 هستی از غیب خویش و از اطلاق نگذارد چو آفتاب اشراق
2 متزلزل شود به سوی بعید یفعل اللّه ما یشا و یرید
3 متنزل شود علی الترتیب قضی الامر و النصیب یُصیب
4 پایهٔ اوّل اشرف و اعلی دومین از سوم به علم کذا
1 پس نماید عروج را آهنگ آن نخستین که می پذیرد رنگ
2 اسم و نامش ز جمع اسما شد جامع صورت و هیولا شد
3 می شود، چون سترد داغ کلف متشخّص به صورت اشرف
4 اغتذا و نمو پدید آید آن تخصص چو بر مزید آید
1 نور ارواح و عالم اجساد بی نهایت چو داشتند تضاد
2 حق به ارواح منصب تدبیر داده بود و نبود ربط پذیر
3 جامعی در میانه می بایست که بدان ربط یکدگر شایست
4 برزخش عالم مثال بود تا مراتب به اتّصال بود
1 ای خدای بلندی و پستی شاهد هوشیاری و مستی
2 مطرب ناله های سیر آهنگ نفس بی خروش سینهٔ چنگ
3 زخمهٔ تار آه دردآلود غازهٔ داغ سینه های کبود
4 بادهٔ ساغر تهی دستان به نوای تو می زنم دستان
1 عارفان چون دم از لقا زده اند نقش معنی به مدعا زده اند
2 آن سخن چون به گوش عامه رسید هرکسی بر مراد خود فهمید
3 کار بینا و کور یکسان نیست گوش را، کار چشم شایان نیست
4 گوش دل، گوش تیزهوشان است گوش حس، از درازگوشان است