1 ثناهای شایسته دلدار را سپاس فراوان ز ما، یار را
2 ثنایی که عالی سپاسان کنند سپاسی که یزدان شناسان کنند
3 به عجز و سرافکندگی سر نهم به سر از گل سجده افسر نهم
4 به خشکی چو بندم به افسوس لب طراوت دهم از زمین بوس لب
1 خدایا دلی ده حقیقت شناس زبانی سزاوار حمد و سپاس
2 مرا جز تو کس، یاور و یار نیست چه گویم که یارای گفتار نیست؟
3 ز فیض تو آید دلم در خروش که نی از دم نایی آید به جوش
4 دلم رشحه ی بحر انعام تست چو ماهی، زبان زنده از نام توست
1 دل و دیده ها فرش در راه کیست؟ جبین ها زمین سای درگاه کیست؟
2 بلند از که شد رایت سروری؟ که بخشید عزت به پیغمبری؟
3 فروزندهٔ بدر عرفان کِه شد؟ فزایندهٔ قدر انسان کِه شد؟
4 به نوع بشر سرفرازی کِه داد کف خاک را بی نیازی که داد؟
1 قلم اوّلین زادهٔ قدرت است نگارندهٔ دفتر حکمت است
2 بدایع پدید آمد از حرف کن مؤثّر خداوند و مبدع سخن
3 قلم نقش بند کلام اللّه است زبان جدل زین سخن کوته است
4 قلم چهره پرداز حسن و جمال قلم والی کشور ذوالجلال
1 چه سان مدحت عشق سازم رقم؟ شکافد ز نامش زبان چون قلم
2 در اینجا قلم حکمت اندیش نیست که عشق آتش و خامه، نی بیش نیست
3 بر آنم که آتش به نی در زنم گل شعله چون شمع بر سر زنم
4 چو پرورده عشقم و خانه زاد حق نعمت عشق ندهم به باد
1 شنیدم تهی دست بی حاصلی شنید این حکایت ز صاحبدلی
2 که پیری چو برد از زلیخا توان خدنگ قدش حلقه شد چون کمان
3 عزیزی به ذلّت کشید و به رنج به ششدر فکندش سرای سپنج
4 ز باد خزان خشک شد گلشنش نگشتی یکی زاغ پیرامنش
1 یکی طفل دیدم به شوق و شعف که از ابلهی داشت ماری به کف
2 صلا دادم او را و کردم نهیب که از دست بگذار مار مهیب
3 درین کودکی از خرد ساده ای به رنگینیش دل عبث داده ای
4 فریبا چه گردی به نرمی مار؟ که آخر برآرد ز مغزت دمار
1 من و زشت رویی به عزم حجاز گرفتیم در پیش راه دراز
2 نبستی ز لهو و سقط دم زدن زبان را به یک چشم برهم زدن
3 چو آتش به هر خشک و تر در ستیز در او ذوق شیرین لبان، تلخ و تیز
4 رسیدی به هر شیشه دل، سنگ او بهانه نمی خواستی جنگ او
1 عطارد مرا گشته آموزگار به توصیف علّامهٔ روزگار
2 رصد بند گردون نیلوفری خدیو سریر بلد اختری
3 مرا والد و عقل کل را پسر یتیمان علم و هنر را پدر
4 به جان ره گرا، اوج تقدیس را به دل، وارث حکمت ادریس را
1 خدایا به جاه خداوندیت که بخشی مقام رضامندیت
2 طمع نیست از کشت بی حاصلم به خشنودیت کار دارد دلم
3 بسی شرمسارم ز نفس فضول ز طاعت مکدّر، ز عصیان ملول
4 که نیک و بدم هر دو نبود روا چو عصیان بود طاعتم ناسزا