1 قلم اوّلین زادهٔ قدرت است نگارندهٔ دفتر حکمت است
2 بدایع پدید آمد از حرف کن مؤثّر خداوند و مبدع سخن
3 قلم نقش بند کلام اللّه است زبان جدل زین سخن کوته است
4 قلم چهره پرداز حسن و جمال قلم والی کشور ذوالجلال
1 گذشتم به شب زنده داری سحر ز صحرانشینان آن بوم و بر
2 چو مجنون در آن دشت تنها نشین در اطراف او بود روشن، زمین
3 شب تار ازو لیلهٔ القدر بود فروزانتر از پرتو بدر بود
4 زهر جانبش تا دو صد گام ره تو گفتی که افتاده پرتو ز مَه
1 من و زشت رویی به عزم حجاز گرفتیم در پیش راه دراز
2 نبستی ز لهو و سقط دم زدن زبان را به یک چشم برهم زدن
3 چو آتش به هر خشک و تر در ستیز در او ذوق شیرین لبان، تلخ و تیز
4 رسیدی به هر شیشه دل، سنگ او بهانه نمی خواستی جنگ او
1 نشستیم با هم به خاک یمن من و عارفی چون اویس قرن
2 سخن راندم از سیرت رهروان زبانم روان بود و طبعم جوان
3 مقامات مردان بیان کردمی حکایات صاحبدلان کردمی
4 دل از الفت دل توانا شود زبان گوش چون یافت، گویا شود
1 شنیدم فریدون با فر و هوش نیاسود چشمش، شب از درد گوش
2 به خاصان چنین گفت در بامداد که امشب سزای مرا، گوش داد
3 همانا که نالیده باشد ز درد ضعیفیّ و نشنیده این خفته مرد
4 چو غفلت ز مظلوم ورزید گوش مرا دوش این درد، مالیدگوش
1 شنیدم که رندی به امّید سود پدر مرده ای را پسر خوانده بود
2 طمع دوخت چشمش به مال یتیم پسر را بپرورد رند لئیم
3 چو بگذشت سالی بران بیش و کم گرفت آن پسر پیش، راه ستم
4 ره راست بگذاشت آن کج نهاد برافراشت رایت به فسق و فساد
1 سیه دل امیری، شبی خفت مست سحر بر سرش سقف ایوان نشست
2 به کیفر کمر بست استیزه اش نیامد برون استخوان ریزه اش
3 فقیری در آن شب به صحرا بخفت چو شد روز، آن ماجرا دید و گفت
4 برین بنده فرض است چندین سپاس که ایوان چرخ است محکم اساس
1 کنون یاد می آیدم آن زمان که شوق آتش افروز شد در نهان
2 مرا کرد، درد طلب بی قرار جهان هفت خوان و دل اسفندیار
3 جگر العطش زن، ز تاب و تبم نه آرام روز و نه خواب شبم
4 ز پیس نقاهت به خشکی اسیر ولی بود مژگانم ابر مطیر
1 شنیدم تهی دست بی حاصلی شنید این حکایت ز صاحبدلی
2 که پیری چو برد از زلیخا توان خدنگ قدش حلقه شد چون کمان
3 عزیزی به ذلّت کشید و به رنج به ششدر فکندش سرای سپنج
4 ز باد خزان خشک شد گلشنش نگشتی یکی زاغ پیرامنش
1 به معروف کرخی، یکی داد پند که با رشته انبان جو را ببند
2 که حالی برآیند موران ازا خاک نمایند انبانت از دانه پاک
3 برآشفت معروف فرخنده خوی که اینگونه ناسخته دیگر مگوی
4 بپرور ضعیفان رنجور را چه بندی ره روزی مور را