1 گفتم که چوشب روی بکس ننمائی ماننده فرقدین یار مائی
2 اکنون که بسان مه شدی هر جائی دور از تو چو خورشید من و تنهائی
1 ای سایه ایزدی چو خورشید بزی آسوده چنانکه داری امید بزی
2 ای دست گذار شرع تا حشر به پای وی آب حیات ملک جاوید بزی
1 تا چند زجان مستمند اندیشی تا کی ز جهان پر گزند اندیشی
2 آنچه از تو ستانند همی کالبد است یک مزبله گو مباش چند اندیشی
1 خواهم که همه کار برایت کنمی بر مردمک دو دیده جایت کنمی
2 ور هیچ مرا دست به جان در شودی حقا که نثار خاک پایت کنمی
1 جانم ز تو از واقعه تو حالی آمد به لب و تو لب همی جنبانی
2 با بنده چنان زئی که چشمت نزنند خواهی که عنایتی کنی ولی نتوانی
1 گر تو به خلاف دولت سلطانی در کنج عدم نهان شدن نتوانی
2 اینک بنگر که سورریش کرد خلاف جان داد و نمی رهد ز سرگردانی
1 زان جان که نداشت هیچ سودم تو بهی زان دل که فرو گذاشت زودم تو بهی
2 وان دیده که نقش روی تو نمود دیدم همه را و آزمودم تو بهی
1 با دل گفتم که ای دل اسرار مگوی وین حال بر آن یار دل آزار مگوی
2 دل گفت که این حدیث زنهار مگوی او کم نکند از این تو بسیار مگوی
1 هر بوی که از مشک و قرنقل شنوی از دولت آن زلف چو سنبل شنوی
2 چون نغمه بلبل از پی گل شنوی گل گفته بود هر چه ز بلبل شنوی
1 شاها اگر از بخت نشانی است توئی وز خلق نسیم بوستانی است توئی
2 شمسی که بهمت آسمانی است توئی جانی که بدو زنده جهانی است توئی