حکایت کرد مرا دوستی که در ولا قدمی داشت و در رضا دمی، در اخوت کیلی و صاعی و در فتوت ذیلی و ذراعی که وقتی بحکم اقتباس فواید و اختلاس زواید خواستم که بصاحت نحلتی رحلت کنم و با اهل اهتداء اقتداء جویم و از افواه رجال دقایق حلال و حرام بیاموزم. ,
2 ساطلب علما نافعا غیر صابر و اصرف عمری فی طلاب المآثر
3 و انفق مالی فی اکتساب المحامد فان حصول العلم علی المفاخر
4 ز بهر کسب ز در پای خود برون ننهم ولیک از قبل علم در بدر بدوم
حکایت کرد مرا دوستی که در مروت یگانه دهر بود و در فتوت نشانه شهر که وقتی از اوقات بحکم اغتراب از خطه سنجاب ببلخ افتادم و رخت غربت در آن شهر و تربت نهادم و خواستم که بطریق سفری و راه گذری آن بساط بسپرم و بر آن خطه مبارک بگذرم که از مرکز وثاق بسفر عراق رفته بودم و عزیمت حج اسلام و سفر شام داشتم. ,
نخواستم که اقامت بلخ قاطع این مراد و حایل آن میعاد آید، اما چون از مفازه بدروازه رسیدم و از رستاق در اسواق آمدم و در متنزهات آن شهر مشهور و خطه معمور نظاره کردم گفتم سبحان الله، اینت هوائی بدین لطیفی و تربتی بدین نظیفی ,
این بقعه بدین نهاد و سرشت مگر روضه ای است از روضه های بهشت در حیرت و دهشت آن حیاض و ازهار و ریاض و انهار بماندم و پنداشتم که در تصاویر ارژنگ و تماثیل مانی مینگرم و در اغصان شجره طوبی نظاره می کنم. ,
4 رأیت ازهارها بالطل ممتزجا کانها خدخود حف بالعرق
حکایت کرد مرا دوستی که در گفتار امین بود و در اسرار ضمین، پیشرو ارباب وفا بود و سر دفتر اصحاب صفا، که: وقتی از اوقات که کسوت صبی برطی خویش بود و شیطان شباب در غی خویش، حله کودکی از نقش خلاعت طراز داشت و غصن جوانی از نسیم امانی اهتزازی، عمر را نضرتی و طراوتی بود و عیش را خضرتی و حلاوتی، درهر صباحی صبوحی و در هر رواحی فتوحی. ,
2 آندم که چرخ را سوی من دسترس نبود چشم بد سپهر حرون در سپس نبود
3 و اندر طواف بیهده در کوی کودکی خوف اذای شحنه و بیم عسس نبود
4 وقتی که می چکید زلب شیر کودکی وزدست شیب در قدح عمر خس نبود
حکایت کرد مرا دوستی که در شدائد ومکائد انباز بود و در سرایر و ضمایر همراز که وقتی از اوقات بحکم تقلب اشکال آسمانی و تغلب احال زمانی قطرات باران نیسان از بلاد خراسان کم شد و چشم ابر بهاری چون چشمه خورشید بی نم آسمان منبسط طبع صاحب قبض گشت و سحاب از بیمایگی باریک نبض. ,
در سرشت سحاب وهاب جز شحی نماند و چشم بیرحم غمام را ترشحی نه، چشمه های آب نیستان از خاک بسته و جسم های خاک بستان گسسته گشت و راه سیلاب گردون از بسیط هامون بسته شد. ,
عالم مخطط امرد گشت و بساتین از ریاحین مجرد، اشکال افلاک اخضر در احوال خاک اغبر ظاهر شد، نه بایان گلها را صباغی کرد ونه باد بستان را دباغی ,
صحن بساتین و عرصه زمین چون معلول مستسقی عطشان بود و چون محموم محرور ظمآن بقراط ابر بر عطش صبر می فرمود و در احتماء صدق میافزود تا حال بدانحال رسید و کار بدانجا کشید که عقل در آن متحیر شد و وجود طعام و شراب متعذر ,
حکایت کرد مرا دوستی که حق مراضعت صغر داشت و نسبت مصاحبت عهد کبر، که وقتی از اوقات که سیمای عالم غض و طری بود و بساط هامون استبرق و عبقری و ردای دمنهای کحلی و عبهری و وطای چمنهای خیری و معصفری. ,
2 از بگر گل بسیط زمین را بساط بود در طبع باد صبح چو باده نشاط بود
3 در کوزه می چو دلبری اندر نقاب بود در غنچه گل چو کودکی اندر قماط بود
در وقتی که عالم چنین رنگ و بوئی داشت و قدم همت عزم جستجوئی اتفاق را مجتاز وار طاری به آمل و ساری گذر کردم، نه بر وجه سکون و اقامت و نه بر عزم اطالت و ادامت. ,
حکایت کرد مرا دوستی که در صفوت مهرجوی بود و در عفوت عذرگوی، چشیده شربت غربت بود و کشیده ضربت محنت و کربت. ,
صاحب حکایت و اخبار بود وعدت اسفار، که چون در سپردن جهان اصرار من بغایت رسید و اختبار من بنهایت انجامید. ,
اجتیاز بحر و بر و امتیاز خیر و شر ملالت آورد و از دیدن گرم و سرد و آزمودن نیک و بد سآمت افزود، با دلی پر از آذر و بیجان از حد آذربایجان بخاک فلسطین مستمند و حزین افتادم و جناح سفر در آن خطه بگشادم و با خود گفتم. ,
4 خیمه بر میخ اقامت باز بند دل بمهر دلبر دمساز بند
حکایت کرد مرا دوستی که مودت او ثباتی داشت و محبت او حیاتی، که وقتی از اوقات که ریحان جوانی در لباس شباب و رعونت بود و سپاه برنائی را مدد و معونت. ,
طلیعه جوانی هنوز از لشکر پیری اثری ندیده بود و جاسوس صغر از ناموس کبر خبری نیاورده بود هنوز گلبن عهد شباب نوبر بود و نهال عمر تازه وتر، هنوز حظ عذار چون عهد صبا بصورت و صفت مشکی و معنبری بود. ,
در چنین وقتی دل را بسفر نشاطی و تن را بحرکت انبساطی پدید آمد و نیز روزی چند با علماء و ادباء اختلاطی داشت و با طوایف هنر روزگار گذاشت، شنیده بودم که در طلب آداب سفر و اغتراب شرط است که مرد طالب جز بوسیله طلب بسر: ,
سیروا تعلموا و سافروا تصحوا و تغتنموا نرسد که آتش را از خفتن بسیار بر بستر جز ردای خاکشتر حاصل نشود و آب از دویدن بسیار بدر آبدار و گوهر شاهوار برسد. ,
چون این مقامه بیست و چهارم تحریر افتاد؛ وقت و حال را از نسق اول تغییر افتاد، ساقی نوائب در دادن آمد و عروس مصائب در زادن، نه دل را رأی تدبر ماند ونه طبع را جای تفکر. ,
غوغای تدبیر از سلطان تقدیر بهزیمت شد، نظم احوال را قوافی نماند و در قدح روزگار شراب صافی نه، نه خاطر قدرت معنی سفتن داشت و نه زبان قوت سخن گفتن. ,
3 عن هوی کل صاحب و خلیل شغلتنی نوائب و خطوب
چون در اوایل این تسوید بستان طبیعی در طراوت بود و میوه ربیعی با حلاوت طبع در چمن باغ و خاطر در مسند فراغ بود. ,