حکایت کرد مرا دوستی که محبت او طراوتی داشت و صحبت او حلاوتی که وقتی در اوائل جوانی بحوادث آسمانی جراب اغتراب بر دوش نهادم و روی بشهر اوش نهادم. ,
عزمی چون باد پوینده و قدمی چون حرص جوینده، زمین سیمای سیمابی داشت و فلک ردای سنجابی، عطار سپهر از پرویزن سحاب کافور ناب می بیخت و سوسن، سیم خام بر فرق خاک میریخت. ,
ریاض و بساتین بوصف و نعت مساکین برهنه دوش بودند و حیاض عالم بتاثیر فلکی جوشن پوش، نظاره گاه آفتاب از نیش عقرب گردون بود و شعار شیعیان فرش هامون ,
نسیم صحری چون پیکان آبدار حدتی داشت و هوای بهمن بمواد طبیعی شدتی، در دور چنین مدتی بی آلتی و عدتی، تن در چنین سفری در دادم و جان در چنین خطری نهادم. ,
حکایت کرد مرا دوستی که در دوستی بیریب بود و در مکارم اخلاق بی عیب، که وقتی از اوقات شجره جوانی بثمره امانی آراسته بود و چمن عهد صبی بنسیم صبا پیراسته ,
شب شباب هنوز غسقی داشت و زمان کودکی نمطی و نسقی، هنوز مشک و عنبر عارض بکافور عوارض ملوث نشده و حلل جوانی بعلل پیری مروث نگشته بود. ,
3 هنوز برگ گل عارض ارغوانی بود هنوز صاف قدح آب زندگانی بود
4 هنوز باغ حیات و هنوز راغ وجود در ابتدای دم دولت جوانی بود
حکایت کرد مرا دوستی که در مقالت صفت عدالت داشت و در معاملت نعت مجاملت که وقتی از اوقات بحکم عوارض آفات با رفیقی اتفاق کردم و عزم سفر عراق. ,
خواستم که آن سعی باطل نشد وآن سفر از فایده عاطل نگردد، بهر شهری که میرسیدم طلب اهل معانی می کردم و بنیت اقامت، نماز چهارگانی می گزاردم تا از غلوای شوق و عشق نزول کردم بخطه دمشق. ,
دیدم شهری آراسته تر از سینه زاهدان و پیراسته تر از زلف شاهدان، چون عارض حوران پرنور، چون جیب عروسان پر بخور ,
4 در تربتش پدید، امارات فرخی اهل بهشت گشته ازومرد دوزخی
حکایت کرد مرا دوستی که در سر وفائی داشت و در سر صفائی که: وقتی از اقسام مراتب نفسانی و وهاب مناصب انسانی دولت براعت و بلاغت یافتم و از خواندن قرآن مجید فراغت و از علم استادان و قراء بعلم اصمعی و فراء آمدم و از تخته ابجد حروف بدفتر مآت والوف رسیدم و از کلام ربانی بشعر شیبانی نقل کردم و با ادیبی که کامل بود در صناعت و بضاعت و نادر و شامل در بلاغت و براعت ائتلاف داشتم. ,
2 فقلت للنفس جدی بعد فی الطلب فانما الشرف المحسود فی الادب
3 و قرب العیس للتطلاب دامیة اخفاها فی طلاب المجد و الحسب
4 لا تفتخر بجدود قد مضت حججا فالفخر بالادب الموفور لاباب
حکایت کرد مرا دوستی که سینه ای مهرجوی داشت و زبانی راستگوی، که وقتی موسم حج اسلام و زیارت روضه رسول(ص) درآمد و آواز طبل حجاج از چهار سوی برآمد، عشق آن حضرت شریف و مهر آن عتبه منیف غریم وار دامنم بگرفت و سوز آن حدیث پیرامنم بگرفت. ,
2 جان از طرف گسستم، دل بر تعب نهادم زین سفر چو مردان، بر اسب شب نهادم
3 زهری که داد دهرم، طعم شکر گرفتم خاری که زد سپهرم نامش رطب نهادم
گفتم نفرین بر غبطه این اقامت باد و خاک بر فرق این استقامت، پای بر سر خار و فرق مار نهادن خوشتر از قدم تکاسل در دامن تغافل کشیدن. ,
حکایت کرد مرا دوستی که در سفر یار موافق بود و در حضر جار ملاصق که: وقتی از اوقات بحکم ضیق حال و اختلال مال از مسقط الهام و منبت الاقلام قصد انتقال کردم و رای ارتحال. ,
2 والحر لا یرضی بذلة نفسه و بما یوخر یومه من امسه
3 فقذاة مشربه وکدرة حاله و افول کوکبه و کسفة شمسه
4 و یخاف نازلة المذلة بغتة فلربما نزل الکریم برمسه
حکایت کرد مرا دوستی که در خطرهای شاق بامن شفیق بود و در سفرهای عراق بامن رفیق، بحکم آمیزش تربت و آویزش غربت با من قرابتی داشت، سببی نه نسبی و نسبتی داشت فضلی وادبی نه عرقی و عصبی. ,
2 اخوک الذی و اساک فی البوس و الرخا و الا فلا ترکن الی ذاک الاخا
گفت وقتی از اوقات که دوره ایام صبا چون نسیم صبا خوش نفس بود و عهد جوانی چون قدح زندگانی بی خس، من از راه مهر با یاری پیوندی داشتم و از سلسله عشق بر دل بندی. ,
4 بر دست و قدم صبر غل و بندی داشت دل با یاری بعشق پیوندی داشت
حکایت کرد مرا دوستی که محرم راحتها بود و مرهم جراحتها که: در اوایل عهد شباب که موی عارض چون پر غراب بود و ریاض و بیاض عذار در جامه احتساب ,
خورشید کودکی قصد دلوک داشت و عارض در آن مصیبت جامه سوگ، دایره عذار هنوز قیری بود و رنگ رخسار خیری، هنوز مشک با کافور نیامیخته بود و سمن بر برگ گل نریخته. ,
3 الا سقیا لایام التصابی و ایام الخلاعة و الشباب
4 و عهدا اصبحت عرصات خدی مطرزة باجنحة الغراب
حکایت کرد مرا دوستی که در گفتار امین بود و بر اسرار متین، که وقتی از سفر حجاز بخطه طراز بازمیگشتم و منازل و مراحل بقدم حرص می نوشتم، چنانکه عادت باز آیندگان خانه و متحننان آشیانه است گام در گام بسته و صبح با شام پیوسته. ,
2 چون مور بسوی دانه رائی کردم چون مار بهفت عضو پائی کردم
عزمی از باد عجول تر و شخصی از خاک حمول تر چون باد راه می بریدم و چون خاک بار می کشیدم، تا آنگاه که تکلف راندن بتوفیق بازماندن ادا شد و مطیه راه را پای ارکار بماند و راحله سفر در زیر بار. ,
بشهر سرخس رسیدم و پالان بارگی بنهادم و با خود گفتم که الاستعجال برید الاجال اگر چه چون باد گرم براندمی، چون خاک بر جای بماندمی چون نفس سود طلب در زیان افتاد، این بیتم در زبان افتاد. ,