1 تا نگویی که مرا بی تو شکیبایی هست یا دل غمزده را طاقت تنهایی هست
2 نی مپندار که از دوری روی تو مرا راحت زندگی و لذت برنایی هست
3 مکن اندیشه که تا دور شدی از چشمم دیده رابی رخ زیبای تو بینایی هست
4 نا توانم ز غمت تا که گمانی نبری که مرا با غم هجر تو توانایی هست
1 جانا اگرت در دل زایزد خبری مانده ست بخشای بر این بیدل کز وی اثری مانده ست
2 چون بیخبران ما را مگذار دراین سختی گر دردل سنگینت زایزد خبری مانده ست
3 چون نیست امید وصل آخر نظری فرمای کز حاصل عشق ما این یک نظری مانده ست
4 جان خواسته ای از من زان می نکشم پیشت کز باقی جان در تن بس مختصری مانده ست
1 چو غنچه وقت سحر حلّهپوش میآید نوای بلبل مستم به گوش میآید
2 گل از کرشمهگری سرخروی میگردد چو سرو بسته قبا سبزپوش میآید
3 به وقت صبح ز باد بهار پنداری که بوی طبلهٔ عنبرفروش میآید
4 ز سوز ناله بلبل میان لاله و گل چو لاله خون دل من به جوش میآید
1 هر شب چو ز هجر تو دل تنگ بنالد از سوز دلم سنگ به فرسنگ بنالد
2 هر صبحدم از درد فراق تو بنالم زانگونه که در وقت سحر چنگ بنالد
3 از ناله من در غم تو کوه بگرید وز گریه من هر سحری سنگ بنالد
4 بلبل به گلستان بخروشد چو دل من وز آرزوی آن رخ گلرنگ بنالد
1 بسوختیم و ز ما هیچ بر نیامد دود به درد عمر شد و ناله مان کسی نشنود
2 نفس برید و دل از مهر همنفس نبرید غنود بخت و دمی یار در برم نغنود
3 نداند آنچه مسلمان که سنگدل پریئی به کافری دل مومین مومنی بر بود
4 به غمزه چشمان بر خون من نبخشاید خدنگ و پیکان بر خون صید کی بخشود
1 کسی که بر لب لعل تو کامرانی یافت چو خضر تا به ابد عمر جاودانی یافت
2 هر آنکه دید رخت جان آشکارا دید هر آنکه یافت لبت آب زندگانی یافت
3 هر آنکه رسته دندان چون در تو گزید زجزع دامن پر لعل های کانی یافت
4 کسی که بر گل رخسار تو فکند نظر کنار خویش پر از اشک ارغوانی یافت
1 آخر شبی ز لطف سلامی به ما فرست روزی به دست باد پیامی به ما فرست
2 در تشنگی وصل تو جانم به لب رسید از لعل آب دار تو جامی به ما فرست
3 در روزه فراق تو شد شام صبح من از خوان وصل لقمه شامی به ما فرست
4 آن مرغ نادرم که غمت دانه من است چون دانهام نمودی دامی به ما فرست
1 مژده که جان نازنین باردگر به تن رسید سرو روان یاسمین باز سوی چمن رسید
2 خنده زنان چو صبح شو بر فلک و بشاره زن کز ره شرق همچو خور خسرو تیغ زن رسید
3 ملک لگن مثال بود بی رخ نور شمع شه شمع جهان فروز ملک باز سوی لگن رسید
4 شاه محمد گزین شمس زمان مه زمین از سفرختا و چین شاد سوی وطن رسید
1 یا آن دل گم گشته به من باز رسانید یا جان ز تن رفته به تن باز رسانید
2 یا جان بستانید زمن دیر مپائید یا یار مرا زود به من باز رسانید
3 بی شمع رخش نور ندارد لگن دل آن شمع چگل را به لگن باز رسانید
4 بی سرو قدش آب ندارد چمن جان آن سرو روان را به چمن باز رسانید
1 دلبرا دوش در آن عیش منت یاد نبود که دل بنده ز بند غمت آزاد نبود
2 اگر از صحبت من یاد نیاوردی هیچ آخر ای سنگدل از عهد منت یاد نبود
3 شرم روی من و خشم آوری خلق مگیر شرمت از آن همه بد کردن و بیداد نبود
4 سنگ خارا ز دلت به که در آن شادیها رحمتت بر من دلخسته ناشاد نبود