1 بود زنگی زاده ای، بی دین و داد غول غفلت داده عمرش را بباد
2 داشت در خم چند من دوشاب درد از قضا موشی در آن افتاد و مرد
3 موش را بگرفت و بیرون کرد زود موش میشوم،از حریصی مرده بود
4 نزد قاضی رفت زنگی با ملال موش را بنمود و گفت از سؤ حال
1 هر دلی کو پیرو اماره شد از بلاد معرفت آواره شد
2 آتش اماره هرجا بر فروخت خرمن جانر از خشک وتر،بسوخت
3 گرچه نتوان گفتن اوصافش تمام لیک یک چندی بباید برد نام
4 عجب و بخل و حرص و حب جاه ومال هز و همز و لمز و غمز و قیل و قال
1 کرده است از لطف خود یزدان ما هر صفت چون گوی در چوگان ما
2 همچو گویی هر صفت گردان بود لیک گردش در خور میدان بود
3 قدرتش چوگان و میدانش امل این چنین رفتست تقدیر ازل
1 یک صفت عجب آمد این اماره را بوالعجب عفریت مردم خواره را
2 عجب چبود؟آنکه نفس شوم کید خویشتن فایق نهد بر عمر و زید
3 وز خود اندر خویشتن دارد نظر زان سبب کز مرگ باشد بی خبر
4 عجب را جنبش ز امداد هواست مرد معجب دشمن خاص خداست
1 مرحبا!ای سایل شیرین سؤال در بیان نفس خود بشنو مقال
2 صانعی،کو انس و جان راآفرید عقل ونفس وقلب وجان راپرورید
3 دادانسان را کمال از چار چیز قادر بیچون بتقدیر عزیز
4 بلغم و صفرا و سودا بعد ازان خون که باشد در همه اعضا روان
1 چون نظر از ذات بیچون قدیم برصفات خویشتن بودش مقیم
2 عشق را جنبش ازآنجا شد عیان گر طلب کاری حقایق را بدان
3 داشت بر افعال خود دایم نظر از صفات خود بصیر خیر وشر
4 عقل والا زین نظر آمد پدید هر که از اهل نظر آمد بدید
1 بود در گیلان سپهبد زاده ای نیک مردی،مقبلی،آزاده ای
2 مملکت را پاک کرد از شر و شین با لقب نامش: جلال الدین حسین
3 پادشاهی بس ارادتمند بود طالب درویش و دانشمند بود
4 صوفیان صاف دل را خاک راه داشت اندر آستارا تخت گاه
1 ای دریغا! عمر من بر باد شد بر من از غفلت بسی بیدادشد
2 قدر نقد عمر را نشناختم حسرتا!کین نقد را در باختم
3 داد غفلت روزگارم را بباد داد، داد،از دست غفلت، داد، داد!
4 کرده ام حاصل بفکر ناصواب ز آرزوی نفس حرمان حجاب
1 «زمرة العشاق،قد قرب الوصال » «زبدة العشاق،لاتمشوا،تعال »
2 «ایها الاحباب،قوموا،لاینام » «اشربوا من کأسه سرب المدام »
3 تا بکی از خویشتن غافل؟دریغ! می زند بر گردنت اماره تیغ
4 ای اسیرلذت دنیا، چه بود؟ جز زیان از نفس بدفر ما چه سود؟
1 بنده را در عنفوان، دور از دیار درد غربت جمع شد با درد یار
2 سال عمرم بیست، یا خود بیش و کم نور عرفان دردلم می زد علم
3 داشتم در کلبه احزان خویش صحبتی باز مره اخوان خویش
4 سایلی پرسید ازین شوریده حال در بیان روح ونفس و دل،سؤال