1 مخزن اسرار ربانی دلست محرم انوار روحانی دلست
2 خانه دل معدن صدق و صفاست مظهر انوار ذات کبریاست
3 دل چه باشد؟ کاشف اطوار روح دل چه باشد؟ قابل امطار روح
4 زهد و تقوی،قربت و خوف و رجا اعتبار و صدق و اخلاص و صفا
1 شیخ عالم، آفتاب اولیا پیشوای دین، صفی الاصفیا
2 آنکه ازوی گشت مشهور اردویل وز جمالش شد پر از نور اردویل
3 دلنواز طالبان جان گداز واقف اسرار و شه بیت نیاز
4 زابتدای حال میک ردی سفر در طلب پرسان پیر راهبر
1 داشتم یاری که مرد مرد بود شیخ و دانشمند و صاحب درد بود
2 گفت با من قصه ای در باب دل از «رویم » آن سید ارباب دل
3 کان بزرگ دین بایام بهار بود در سیری میان مرغزار
4 دید درویشی سراندر جیب دلق غرق بحر نیستی، فارغ ز خلق
1 حاکم مطلق،خدای ذوالجلال قادر بی چون، قدیم بر کمال
2 کرد سلطان عشق را بر عالمی کاهل معنی امر خوانندش همی
3 عقل را بر عالم خلق این چنین کرد حاکم،حاکم دنیا و دین
4 هر دوراز آمد شد آن نظرتان گشت اقبالی و ادباری عیان
1 حق بر تحقیق، سلطان ازل قادر بیچون،قدیم لم یزل
2 روح انسان را ز لطف لایزال کرد در انواع اشیا بی همال
3 داد از اوصاف خود تشریف او کرد خود با خویشتن تعریف او
4 قدرت وسمع وبصر،علم وحیات هم کلام و هم ارادت از صفات
1 آن همایون طایر فرخنده فال روح انسانی،انیس ذوالجلال
2 چون نهاد از عالم علوی قدم در قفس،بیچاره،ازحکم قدم
3 خاکدانی دید مستوحش مقیم داشت حزنی بهر اوطان قدیم
4 تا بدان غایت که در وقت ظهور ظاهر از اجرای طفل آمد نفور
1 بیش ازین غافل ز خود بودن چرا؟ جان بدست نفس فرسودن چرا؟
2 چون چراغ عقل داری راهبر خیز وچون مردان بنورش راه بر
3 چیست عقلت؟مدرک اسرار روح قابل انوار عرفان،یار روح
4 دارد از انوار ربانی ضیا تا بدان باطل کند از حق جدا
1 بود در تبریز زیبا منظری نازنین عالمی، نیک اختری
2 رشک سرو بوستان بالای او آفتاب آسمان لالای او
3 چشم مستش آیتی در شان حسن زلف شستش رایت سلطان حسن
4 داده بوداز لطف بیچون ذولجلال ذات پاکش را صفات بر کمال
1 بود یک پروانه شوریده حال جان شیرین کرده بر آتش حلال
2 دید شمعی راکه با صد سوز ودرد اشک گلگون میرود بر روی زرد
3 غیرتش بگرفت دامن،مردوار چرخ میزد گرد آتش بیقرار
4 گفت باشمع :ای اسیر درد و داغ تا چه گم کردی که جویی با چراغ؟
1 شمع چون پروانه را معدوم دید گفت باآتش که:ای نور الفرید
2 یا قتیل العاشقین،یا ذوالکرام یاقدیم النور، یامافی الظلام
3 مانده ام از جرم هستی شرمسار جرم ما را محو کن پروانه وار
4 چون تن پروانه یک بارم بسوز تاب جان دادن ندارم تا بروز