1 آن را که ز دست بی زری پامال ست رسوایی نیز لازم احوال ست
2 ما خشک لبیم و خرقه آلوده به می ساقی مگرش پیاله از غربال ست
1 در سینه ز غم زخم سنانی دارم چشم و دل خونابه فشانی دارم
2 دانی که مرا چون تو نمی باید هیچ ای فارغ از آن که جسم و جانی دارم
1 ای آن که هما اسیر دامت باشد صاف می خسروی به جامت باشد
2 تسبیح به هر اسم الهی که بود آغاز ز ابتدای نامت باشد
1 هر چند توان بی سر و سامان بودن بازیچه خوی زشت نتوان بودن
2 بالله که ز دشنه بر جگر سخت ترست از کرده خویشتن پشیمان بودن
1 بادست غم آن باد که حاصل ببرد آب رخ هوشمند و غافل ببرد
2 بگذاشته ام خمی ز صهبا به پسر کش انده مرگ پدر از دل ببرد
1 در بزم نشاط خستگان را چه نشاط از عربده پای بستگان را چه نشاط
2 گر ابر شراب ناب بارد غالب ما جام و سبوشکستگان را چه نشاط
1 خواندیم سخنهای محبت بسیار راندیم سخنهای محبت بسیار
2 رفتیم آخر ز عالم و در عالم ماندیم سخنهای محبت بسیار
1 خواهم که دگر سخن به پیغاره نم تا جان ستم رسیده را چاره کنم
2 رسم ست جواب نامه چون نیست جواب باید که تو پس دهی و من پاره کنم
1 تا موکب شهریار زین راه گذشت فرقم به فلک رسید و از ماه گذشت
2 گردید ره کعبه ره خانه من زین راه، کزین راه شهنشاه گذشت
1 دی دوست به بزم باده ام خواند به ناز وانگه ورق مهر بگرداند به ناز
2 چشم من و عارضی که افروخت به می دست من و دامنی که افشاند به ناز