1 داد از سپهر غدّار آه از جهان فانی کان حاسدیست مکار وین دشمنیست جانی
2 آن دزد مردم آزار در زیّ اهل بازار این گرک آدمیخوار در کسوت شبانی
3 هریک چو مار قتال زیبا و خوش خط و خال ما بیخبر ازین حال وز حیلت نهانی
4 آن هردو مار خفته ما نرم نرم رفته سرشان بهبرگرفته از روی مهربانی
1 دلا از خویشتن چون درگذشتی شوی اندر وجود دوست فانی
2 هم از غیرت ز وی کامی نجویی هم از حیرت ز وی نامی ندانی
1 یکی به چشم تامل نگر بدین تمثال که تات مات شود دیدگان ز حیرانی
2 یکی درست بدین نوجوان نگر ز نخست کهراست ماه دو هفته است و یوسف ثانی
3 به زلفکانش چندان که چشم کار کند همی نبیند چیزی به جز پریشانی
4 سپید سیم سرینش چو کوه بلّورست که میبلغزد در وی نگاه انسانی
1 چو کفر و دین حجاب رهست ای رفیق راه بگذار هر دو بگذرد ازین مایی و منی
2 شمشیر عشق برکش و از خویش برآی آن را به دوستی کش و این را به دشمنی
1 ای آنکه گشاد کار خواهی در حضرت دوست بستگی جوی
2 چون دوست دل شکسته خواهد در هر دو جهان شکستگی جوی
1 شرح خاموشیت باید از زبان دل شنو کز زبان هر زبان هر دل ندارد آگهی
2 غیر خاموشی نیارد گفتن از چیزی سخن هرکه را افتد نظر بر روی یار خرگهی
1 ای خواجه به نزد شحنه امروز از عهدهٔ جرم برنیایی
2 در روز جزا به نزد داور تمهید خطا چسان نمایی
1 هر آن دیار که باشد ز اهل دل خالی بود چو گوشهٔ ویرانه بدترین جایی
2 به اختیار به ویرانه عاقلان نروند جز آن زمان که طبیعت کند تقاضایی
1 یکی را دیدم اندر ری که دایم همی نالید از درد جدایی
2 به خون دل همی مویید و میگفت بتان را نیست الا بیوفایی
3 چو بر ما حاصل آخر خود همین بود نبودی کاش از اول آشنایی
1 ای دریغا خلق عالم بیشتر طفلند طفل کز برای خنده میخواهند شیرین قصهای
2 زان سبب در قصه باید رازها گفتن تمام تا نباشد کودکان را در شنیدن غصهای
3 هم مگر قاآنیا صاحبدلی پیدا شود تا که در هر قصه یابد از نصیحت حصهای