1 ای طره و چهر تو یکی نار و یکی مار بینار تو در نارم و بیمار تو بیمار
2 بینار تو یارست مرا ناله و اندوه بیمار توکارست مرا مویه و تیمار
3 جز من که به نار تو و مار تو گریزم دیارگریزند هم از مار و هم از نار
4 نبود عجب ار رام شود مار تو بر من زیراکه شود رام چو مقلوب شود مار
1 ای همایون صورت میمون شاه کامگار یک جهان جانی که جان یک جهان بادت نثار
2 صورت روحالامینی یا که تمثال وجود روضهٔ خلد برینی یا که نقش نوبهار
3 ماهتابی زان فروغت افتد اندر هر زمین آفتابی زان شعاعت تابد اندر هر دیار
4 ماه میگفتم ترا گر ماه بودی تاجور مهر میخواندم ترا گر مهر بودی تاجدار
1 باد میمون این بهین تشریف شاهکامگار بر علیخان آن مهین فرزند صاحباختیار
2 شه بود خورشید و او ماهست و ابن تشریف نور دایم از خورشدگیرد ماه نور مستعار
3 پادشه بحرست و او درجست و این تشریف در تربیت از بحر یابد درج درّ شاهوار
4 شه بود ابر بهار او سرو فیض او مطر سرو را سرسبز دارد از مطر ابر بهار
1 با فال نیک بهر زمینبوس شهریار آمد ز ملک جم سوی ری صاحب اختیار
2 کهتر غلام شاه خداوند ملک جم کمتر رهی خواجه خداوند حق گزار
3 سالی دو پیش ازینکه شد آشفته ملک جم وز همگسیخت سلسلهٔ نظم آن دیار
4 ملکی که بود جمعتر از خال گلرخان چون زلف یارگشت پریشان و بیقرار
1 با فال نیک و حال خوش و بختکامگار از ملک جم به عزم سپاهان شدم سوار
2 در زیر ران من فرسی کافریده بود اوهام را ز پویهٔ او آفریدگار
3 شخ برّ و کهنورد و جهانگرد و گرمسیر کمخسب و پرتوان و زمینکوب و رهسپار
4 کز پی نگارم آمد و تنگم عنان گرفت با چشم اشکبار و دوگیسوی مشکبار
1 بوده جای یک جهان جان این قبای شهریار کآمد اینک زیور اندام صاحباختیار
2 جسم یکبرباز اندر یکجهانجان چونکند جز که خواهد یک جهان جان از خدا بهر نثار
3 بخردان گویند جای جان پاک اندر تنست ورکسی پرسد ز من گویم ندارم استوار
4 زانکه من تنبینم اندر یکجهان جان جایگیر راستی قول حکیمان را نباشد اعتبار
1 بوی مشک آید چو بویم آن دو زلف مشکبار من به قربان سر زلفی که آرد مشکبار
2 عید قربانست و ناچارم که جان قربان کنم گر ز بهر عید قربانی ز من خواهد نگار
3 هرکه را سیمست قربانی نماید بهر عید من که بیسیمم نمایم عید را قربان یار
4 یک جهان حسنست آن مه لاجرم دارم یقین کاوکنار از من چوگیرد از جهانگیرمکنار
1 بهار آمد و دی را گرفت و کرد مهار چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار
2 نمود رنگین شمشیر خود به خون خزان چنین نماید شمشیر خسروان آثار
3 دو هفته پیشتر از آنکه پادشاه ختن ز برج حوت بهکاخ حملگشاید بار
4 بهار را که بدو پشت عشرتست قوی بخواند و گفت که ای جیش عیش را سالار
1 تا چه معجز کرده امشب باز عدل شهریار کاتش سوزنده با آب روان گشتست یار
2 آب و آتش بسکه از عدلش بهم آمیختند کس ترشح را نیارد فرقکردن از شرار
3 از چراغان خاک پنداری سپهری دیگرست یا فلک پروین و مه راکرده برگیتی نثار
4 حزم صاحب اختیاری بین که از عزم ملک آب و آتش را بهمکردست امشب سازگار
1 تبارکالله از فارس آن خجسته دیار که مینبیند چون آن دیار یک دیار
2 به زیر بقعهٔ گردون به روی رقعهٔ خاک ندیده دیدهٔ بینا چنان خجسته دیار
3 کسی ندیده در آفاق اینچنین معمور به هیچ عصری از اعصار مصری از امصار
4 نسیم او همه دلکشتر از نسیم بهشت هوای او همه خرمتر از هوای بهار