1 وصل با دلدار میباید مرا فصل از اغیار می باید مرا
2 چون نی ام از اصل خود ببریده اند نالهای زار می باید مرا
3 من کجا و رسم عقل و دین کجا مست یارم یار می باید مرا
4 بی وصال او نمیخواهم بهشت دار بعد از جار میباید مرا
1 آنچه را از بهر من او خواست آن آید مرا خواستش از راز پنهان ناگهان آید مرا
2 سعی در تحصیل دنیا و فضولش بیهده است در ازل قدری که روزی شد همان آید مرا
3 سوی مشرق گر روم یا راه مغرب بسپرم برجبینم آنچه بنوشته است آن آید مرا
4 بر سرم گرچه نمیدانم چه خواهد آمدن اینقدر دانم که مردن بی امان آید مرا
1 یکنفس بی یاد جانان بر نمی آید مرا ساعتی بی شور و مستی سرنمی آید مرا
2 سربسر گشتم جهانرا خشک وتر دیدم بسی جز جمال او بچشم تر نمی آید مرا
3 هم محبت جان ستاندهم محبت جان دهد بی محبت هیچ کاری بر نمی آید مرا
4 شربت شهد شهادت کی بکام دل رسد ضربتی از عشق تا برسر نمی آید مرا
1 آفتاب وصل جانان بر نمی آید مرا وین شب تاریک هجران سرنمی آید مرا
2 دل همیخواهد که جان در پایش افشانم ولی یکنفس آن بیوفا بر سر نمی اید مرا
3 طالع شوریده بین کان مایهٔ شوریدگی بی خبر یکبار از در در نمی اید مرا
4 ازطرب شیرینترست آن نوش لب لیکن حسود قامت چون نخل او در بر نمی آید مرا
1 ای که در این خاکدان جان و جهانی مرا چون بروم زین سرا باغ و جنانی مرا
2 جان مرا جان توئی لعل مرا کان توئی در دل ویران توئی گنج نهانی مرا
3 آنکه بدل میدمد روح سخن هردمم تا نزند یکنفس بی دمش آبی مرا
4 شب همه شب تابصبح همنفس من توئی روز چو کاری کنم کار و دکانی مرا
1 ترا سزاست خدایی نه جسم را و نه جان را تو را سزد که خودآیی نه جسم را و نه جان را
2 تویی تویی که تویی و منی و مایی و اویی منی نشاید و مایی نه جسم را و نه جان را
3 تویی که تای ندارد وحید و فردی و یکتا نبود غیر دوتایی نه جسم را و نه جان را
4 تو را رسد که در آیینهٔ رسالت احمد جمال خویش نمایی نه جسم را و نه جان را
1 اگر خرند زعشاق جان سوخته را روان بدوست برم این روان سوخته را
2 کشد چو شعله زحرف فراق دوست نفس کشم بکام خموشی زبان سوخته را
3 زآتش دل من حرف در دهن سوزد کسی چگونه بفهمد بیان سوخته را
4 خبر ببر ببر دلبر ای صبا و بگوی سزد که رحم کنی عاشقان سوخته را
1 بنواز دل شکستهای را رحمی بنمای خستهای را
2 میکن چو گذر کنی نگاهی برخاک رهت نشستهای را
3 بیگانه مشو بخویش پیوند از هر دو جهان گسستهای را
4 سهلست کنی گر التفاتی دل بر کرم تو بستهای را
1 تجلی چون کند دلبر کنم شکران تجلی را تسلی چون دهد ازخود نخواهم آن تسلی را
2 بسوزد در تجلی و نسازد با تسلی دل ببخشدگر تسلی جان دهم آن جان تجلی را
3 تجلی تان کند بر من مرا از من کند خالی که یکتایم نشیمن کی کنم جز جای خالی را
4 تسلی چون توان شد از جمال عالم آرایش تسلی باد قربان ناز سلطان تجلی را