1 چو بشنید خاقان که بهرام را چه آمد بروی از پی نام را
2 چوآن نامه نزدیک خاقان رسید شد از درد گریان هران کان شنید
3 از آن آگهی شد دلش پر ز درد دو دیده پر از خون و رخ لاژورد
4 ازان کار او در شگفتی بماند جهاندیدگان را همه پیش خواند
1 چنان بد که یک روز پرویز شاه همی آرزو کرد نخچیرگاه
2 بیاراست برسان شاهنشهان که بودند از او پیشتر در جهان
3 چو بالای سیصد به زرین ستام ببردند با خسرو نیک نام
4 هزار و صد و شست خسرو پرست پیاده همیرفت ژوپین بدست
1 کنون از بزرگی خسرو سخن بگویم کنم تازه روز کهن
2 بران سان بزرگی کس اندر جهان ندارد بیاد از کهان و مهان
3 هر آنکس که او دفتر شاه خواند ز گیتیش دامن بباید فشاند
4 سزد گر بگویم یکی داستان که باشد خردمند هم داستان
1 همی هر زمان شاه برتر گذشت چوشد سال شاهیش بر بیست و هشت
2 کسی را نشد بر درش کار بد ز درگاه آگاه شد باربد
3 بدو گفت هر کس که شاه جهان گزیدست رامشگری در نهان
4 اگر با تو او را برابر کند تو را بر سر سرکش افسر کند
1 بدانست هم زادفرخ که شاه ز لشکر همه زو شناسد گناه
2 چو آمد برون آن بد اندیش شاه نیارست شد نیز در پیشگاه
3 بدر بر همیبود تا هرکسی همیکرد زان آزمایش بسی
4 همیساخت همواره تا آن سپاه بپیچید یکسر ز فرمان شاه
1 بدان نامور تخت و جای مهی بزرگی و دیهیم شاهنشهی
2 جهاندار هم داستانی نکرد از ایران و توران برآورد گرد
3 چو آن دادگر شاه بیداد گشت ز بیدادی کهتران شادگشت
4 بیامد فرخ زاد آزرمگان دژم روی با زیردستان ژکان
1 کنون داستان گوی در داستان ازان یک دل ویک زبان راستان
2 ز تختی که خوانی ورا طاق دیس که بنهاد پرویز دراسپریس
3 سرمایهٔ آن ز ضحاک بود که ناپارسا بود و ناپاک بود
4 بگاهی که رفت آفریدون گرد وزان تا زیان نام مردی ببرد
1 از ایوان خسرو کنون داستان بگویم که پیش آمد از راستان
2 جهان بر کهان و مهان بگذرد خردمند مردم چرا غم خورد
3 بسی مهتر و کهتر از من گذشت نخواهم من از خواب بیدار گشت
4 همانا که شد سال بر شست و شش نه نیکو بود مردم پیرکش
1 همان زاد فرخ بدرگاه بر همیبود و کس را ندادی گذر
2 که آگه شدی زان سخن شهریار به درگاه بر بود چون پرده دار
3 چو پژمرده شد چادر آفتاب همیساخت هر مهتری جای خواب
4 بفرمود تا پاسبانان شهر هر آنکس که از مهتری داشت بهر
1 همیبود خسرو بران مرغزار درخت بلند ازبرش سایه دار
2 چو بگذشت نیمی ز روز دراز بنان آمد آن پادشا رانیاز
3 به باغ اندرون بد یکی پایکار که نشناختی چهرهٔ شهریار
4 پرستنده راگفت خورشید فش که شاخی گهر زین کمر بازکش