1 چو آمد ز درگاه مهراب شاد همی کرد از زال بسیار یاد
2 گرانمایه سیندخت را خفته دید رخش پژمریده دل آشفته دید
3 بپرسید و گفتا چه بودت بگوی چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی
4 چنین داد پاسخ به مهراب باز که اندیشه اندر دلم شد دراز
1 پس آگاهی آمد به شاه بزرگ ز مهراب و دستان سام سترگ
2 ز پیوند مهراب وز مهر زال وزان ناهمالان گشته همال
3 سخن رفت هر گونه با موبدان به پیش سرافراز شاه ردان
4 چنین گفت با بخردان شهریار که بر ما شود زین دژم روزگار
1 به مهراب و دستان رسید این سخن که شاه و سپهبد فگندند بن
2 خروشان ز کابل همی رفت زال فروهشته لفج و برآورده یال
3 همی گفت اگر اژدهای دژم بیاید که گیتی بسوزد به دم
4 چو کابلستان را بخواهد بسود نخستین سر من بباید درود
1 چو در کابل این داستان فاش گشت سر مرزبان پر ز پرخاش گشت
2 برآشفت و سیندخت را پیش خواند همه خشم رودابه بر وی براند
3 بدو گفت کاکنون جزین رای نیست که با شاه گیتی مرا پای نیست
4 که آرمت با دخت ناپاک تن کشم زارتان بر سر انجمن
1 چو شد ساخته کار خود بر نشست چو گردی به مردی میان را ببست
2 یکی ترگ رومی به سر بر نهاد یکی باره زیراندرش همچو باد
3 بیامد گرازان به درگاه سام نه آواز داد و نه برگفت نام
4 به کار آگهان گفت تا ناگهان بگویند با سرفراز جهان
1 پس آگاهی آمد سوی شهریار که آمد ز ره زال سام سوار
2 پذیره شدندش همه سرکشان که بودند در پادشاهی نشان
3 چو آمد به نزدیکی بارگاه سبک نزد شاهش گشادند راه
4 چو نزدیک شاه اندر آمد زمین ببوسید و بر شاه کرد آفرین
1 بفرمود تا موبدان و ردان ستارهشناسان و هم بخردان
2 کنند انجمن پیش تخت بلند به کار سپهری پژوهش کنند
3 برفتند و بردند رنج دراز که تا با ستاره چه دارند راز
4 سه روز اندران کارشان شد درنگ برفتند با زیج رومی به چنگ
1 چنین گفت پس شاه گردن فراز کزین هر چه گفتید دارید راز
2 بخواند آن زمان زال را شهریار کزو خواست کردن سخن خواستار
3 بدان تا بپرسند ازو چند چیز نهفته سخنهای دیرینه نیز
4 نشستند بیدار دل بخردان همان زال با نامور موبدان