1 بدانگه که رزم یلان شد دراز همی دیر شد رستم سرفراز
2 زواره بیاورد زان سو سپاه یکی لشکری داغدل کینهخواه
3 به ایرانیان گفت رستم کجاست برین روز بیهوده خامش چراست
4 شما سوی رستم به جنگ آمدید خرامان به چنگ نهنگ آمدید
1 بدانست رستم که لابه به کار نیاید همی پیش اسفندیار
2 کمان را به زه کرد و آن تیر گز که پیکانش را داده بد آب رز
3 همی راند تیر گز اندر کمان سر خویش کرده سوی آسمان
4 همی گفت کای پاک دادار هور فزایندهٔ دانش و فر و زور
1 ببودند هر دو بران رای مند سپهبد برآمد به بالا بلند
2 از ایوان سه مجمر پر آتش ببرد برفتند با او سه هشیار و گرد
3 فسونگر چو بر تیغ بالا رسید ز دیبا یکی پر بیرون کشید
4 ز مجمر یکی آتشی برفروخت به بالای آن پر لختی بسوخت
1 وزان روی رستم به ایوان رسید مر او را بران گونه دستان بدید
2 زواره فرامرز گریان شدند ازان خستگیهاش بریان شدند
3 ز سربر همی کند رودابه موی بر آواز ایشان همی خست روی
4 زواره به زودی گشادش میان ازو برکشیدند ببر بیان
1 سپیده همانگه ز که بر دمید میان شب تیره اندر چمید
2 بپوشید رستم سلیح نبرد همی از جهان آفرین یاد کرد
3 چو آمد بر لشکر نامدار که کین جوید از رزم اسفندیار
4 بدو گفت برخیز ازین خواب خوش برآویز با رستم کینهکش
1 بدانست رستم که لابه به کار نیاید همی پیش اسفندیار
2 کمان را به زه کرد و آن تیر گز که پیکانش را داده بد آب رز
3 همی راند تیر گز اندر کمان سر خویش کرده سوی آسمان
4 همی گفت کای پاک دادار هور فزایندهٔ دانش و فر و زور
1 همی بود بهمن به زابلستان به نخچیر گر با می و گلستان
2 سواری و می خوردن و بارگاه بیاموخت رستم بدان پور شاه
3 به هر چیز پیش از پسر داشتش شب و روز خندان به بر داشتش
4 چو گفتار و کردار پیوسته شد در کین به گشتاسپ بر بسته شد
1 چنین گفت با رستم اسفندیار که اکنون سرآمد مرا روزگار
2 تو اکنون مپرهیز و خیز ایدر آی که ما را دگرگونهتر گشت رای
3 مگر بشنوی پند و اندرز من بدانی سر مایه و ارز من
4 بکوشی و آن را بجای آوری بزرگی برین رهنمای آوری
1 یکی نغز تابوت کرد آهنین بگسترد فرشی ز دیبای چین
2 بیندود یک روی آهن به قیر پراگند بر قیر مشک و عبیر
3 ز دیبای زربفت کردش کفن خروشان برو نامدار انجمن
4 ازان پس بپوشید روشن برش ز پیروزه بر سر نهاد افسرش
1 همی بود بهمن به زابلستان به نخچیر گر با می و گلستان
2 سواری و می خوردن و بارگاه بیاموخت رستم بدان پور شاه
3 به هر چیز پیش از پسر داشتش شب و روز خندان به بر داشتش
4 چو گفتار و کردار پیوسته شد در کین به گشتاسپ بر بسته شد