5 اثر از داستان رستم و اسفندیار در شاهنامه ابوالقاسم فردوسی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر داستان رستم و اسفندیار در شاهنامه ابوالقاسم فردوسی شعر مورد نظر پیدا کنید.
خانه / آثار ابوالقاسم فردوسی / شاهنامه ابوالقاسم فردوسی / داستان رستم و اسفندیار در شاهنامه

داستان رستم و اسفندیار در شاهنامه ابوالقاسم فردوسی

1 چو از رستم اسفندیار این شنید بخندید و شادان دلش بردمید

2 بدو گفت ازین رنج و کردار تو شنیدم همه درد و تیمار تو

3 کنون کارهایی که من کرده‌ام ز گردنکشان سر برآورده‌ام

4 نخستین کمر بستم از بهر دین تهی کردم از بت‌پرستان زمین

1 بدو گفت رستم که آرام گیر چه گویی سخنهای نادلپذیر

2 دلت بیش کژی بپالد همی روانت ز دیوان ببالد همی

3 تو آن گوی کز پادشاهان سزاست نگوید سخن پادشا جز که راست

4 جهاندار داند که دستان سام بزرگست و بادانش و نیک‌نام

1 چنین گفت با رستم اسفندیار که این نیک دل مهتر نامدار

2 من ایدون شنیدستم از بخردان بزرگان و بیداردل موبدان

3 ازان برگذشته نیاکان تو سرافراز و دین‌دار و پاکان تو

4 که دستان بدگوهر دیوزاد به گیتی فزونی ندارد نژاد

1 چو شد روز رستم بپوشید گبر نگهبان تن کرد بر گبر ببر

2 کمندی به فتراک زین‌بر ببست بران بارهٔ پیل پیکر نشست

3 بفرمود تا شد زواره برش فراوان سخن راند از لشکرش

4 بدو گفت رو لشکر آرای باش بر کوههٔ ریگ بر پای باش

1 چنین پاسخ آوردش اسفندیار که گفتار بیشی نیاید به کار

2 شکم گرسنه روز نیمی گذشت ز گفتار پیکار بسیار گشت

3 بیارید چیزی که دارید خوان کسی را که بسیار گوید مخوان

4 چو بنهاد رستم به خوردن گرفت بماند اندر آن خوردن اندر شگفت

1 چو رستم بدر شد ز پرده‌سرای زمانی همی بود بر در به پای

2 به کریاس گفت ای سرای امید خنک روز کاندر تو بد جمشید

3 همایون بدی گاه کاوس کی همان روز کیخسرو نیک‌پی

4 در فرهی بر تو اکنون ببست که بر تخت تو ناسزایی نشست

1 چو رستم بیامد به ایوان خویش نگه کرد چندی به دیوان خویش

2 زواره بیامد به نزدیک اوی ورا دید پژمرده و زردروی

3 بدو گفت رو تیغ هندی بیار یکی جوشن و مغفری نامدار

4 کمان آر و برگستوان آر و ببر کمند آر و گرز گران آر و گبر

1 چو شد روز رستم بپوشید گبر نگهبان تن کرد بر گبر ببر

2 کمندی به فتراک زین‌بر ببست بران بارهٔ پیل پیکر نشست

3 بفرمود تا شد زواره برش فراوان سخن راند از لشکرش

4 بدو گفت رو لشکر آرای باش بر کوههٔ ریگ بر پای باش

1 وزان روی رستم به ایوان رسید مر او را بران گونه دستان بدید

2 زواره فرامرز گریان شدند ازان خستگیهاش بریان شدند

3 ز سربر همی کند رودابه موی بر آواز ایشان همی خست روی

4 زواره به زودی گشادش میان ازو برکشیدند ببر بیان

1 کمان برگرفتند و تیر خدنگ ببردند از روی خورشید رنگ

2 ز پیکان همی آتش افروختند به بر بر زره را همی دوختند

3 دل شاه ایران بدان تنگ شد بروها و چهرش پر آژنگ شد

4 چو او دست بردی به سوی کمان نرستی کس از تیر او بی‌گمان

آثار ابوالقاسم فردوسی

5 اثر از داستان رستم و اسفندیار در شاهنامه ابوالقاسم فردوسی در سایت شعرنوش جمع آوری شده است. برای پیدا کردن شعر مورد نظر می توانید در این صفحه یا در صفحه های دیگر داستان رستم و اسفندیار در شاهنامه ابوالقاسم فردوسی شعر مورد نظر پیدا کنید.