1 چو از رستم اسفندیار این شنید بخندید و شادان دلش بردمید
2 بدو گفت ازین رنج و کردار تو شنیدم همه درد و تیمار تو
3 کنون کارهایی که من کردهام ز گردنکشان سر برآوردهام
4 نخستین کمر بستم از بهر دین تهی کردم از بتپرستان زمین
1 چنین گفت رستم به اسفندیار که کردار ماند ز ما یادگار
2 کنون داده باش و بشنو سخن ازین نامبردار مرد کهن
3 اگر من نرفتی به مازندران به گردن برآورده گرز گران
4 کجا بسته بد گیو و کاوس و طوس شده گوش کر یکسر از بانگ کوس
1 چنین پاسخ آوردش اسفندیار که گفتار بیشی نیاید به کار
2 شکم گرسنه روز نیمی گذشت ز گفتار پیکار بسیار گشت
3 بیارید چیزی که دارید خوان کسی را که بسیار گوید مخوان
4 چو بنهاد رستم به خوردن گرفت بماند اندر آن خوردن اندر شگفت
1 چو رستم بدر شد ز پردهسرای زمانی همی بود بر در به پای
2 به کریاس گفت ای سرای امید خنک روز کاندر تو بد جمشید
3 همایون بدی گاه کاوس کی همان روز کیخسرو نیکپی
4 در فرهی بر تو اکنون ببست که بر تخت تو ناسزایی نشست
1 چو رستم بیامد به ایوان خویش نگه کرد چندی به دیوان خویش
2 زواره بیامد به نزدیک اوی ورا دید پژمرده و زردروی
3 بدو گفت رو تیغ هندی بیار یکی جوشن و مغفری نامدار
4 کمان آر و برگستوان آر و ببر کمند آر و گرز گران آر و گبر
1 چو شد روز رستم بپوشید گبر نگهبان تن کرد بر گبر ببر
2 کمندی به فتراک زینبر ببست بران بارهٔ پیل پیکر نشست
3 بفرمود تا شد زواره برش فراوان سخن راند از لشکرش
4 بدو گفت رو لشکر آرای باش بر کوههٔ ریگ بر پای باش
1 بدانگه که رزم یلان شد دراز همی دیر شد رستم سرفراز
2 زواره بیاورد زان سو سپاه یکی لشکری داغدل کینهخواه
3 به ایرانیان گفت رستم کجاست برین روز بیهوده خامش چراست
4 شما سوی رستم به جنگ آمدید خرامان به چنگ نهنگ آمدید
1 کمان برگرفتند و تیر خدنگ ببردند از روی خورشید رنگ
2 ز پیکان همی آتش افروختند به بر بر زره را همی دوختند
3 دل شاه ایران بدان تنگ شد بروها و چهرش پر آژنگ شد
4 چو او دست بردی به سوی کمان نرستی کس از تیر او بیگمان